سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

پر کرده ای وجود مرا از قدیم تو
آئینه ی صفات خدای رحیم تو
آقا تمام شهر گدا و کریم تو
یا ایها الکریم ما آمدیم تو  :

این دست های خالی ما را رها مکن
از خود حساب سفره ما را جدا مکن

تو آمدی و ماه خدا آبرو گرفت
خورشید در برابر روی تو رو گرفت
«باید برای بردن نامت وضو گرفت»
از دست مهربان تو امشب سبو گرفت

صلح تو اعتبار قیام حسین بود
مولا ! اطاعت از تو مرام حسین بود

صدها هزار حاتم طایی گدای تو
باید خدا غزل بسراید برای تو
عطر بهشت می وزد از ربنای تو
تنها به شوق بوسه زدن بر عبای تو

هر قاصدک به دوش نسیمی سوار شد
لبخند بر لب تو شکفت و بهار شد
 

ادامه مطلب...

[ یکشنبه 92/4/30 ] [ 9:46 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

یوسف حُسن

ای دوست به پیغام تو شادم اگر آید
چشمم به در و پیک وصالت ز در آید

گویند سحر بوى سر زلف تو دارد
بنشسته ‏ام ای دوست که وقت سحر آید

در بین محبّان تو هستم به سلامت
اى آنکه کریمى و کریم زنده ز نامت


آواز به لب دارم و طرف چمن آیم
با نام تو بر درگه حق در سخن آیم

تا اینکه در رحمت حق را بگشایى
با ناله ی یا محسن حقّ الحسن آیم

کرده غم ما در دل ناز تو اقامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


اى سبزى و زیبایى بُستان محمّد
سرسبزترین گل به گلستان محمّد

بر دست خدا در سحر ناز نشستى
چون جاى تو باشد روى دستان محمّد

این عرش نشینى بود از اوج مقامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


ماه رمضان سفره ی لطف و کرم تست
فقر من مسکین بخدا همّ و غم تست

کردى تو سلامى عوض تهمت شامى
یمشون على الارض به وصف قدم تست

آیات خدا آمده در وصف مقامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


سگ را ز سر سفره خود طرد نکردى
با دشمن خود آنچه که او کرد نکردى

گرمى دل و زندگى ما کرم تست
جانم بفدایت که دلم سرد نکردى

نورى بده بر جان و دل از فیض کلامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


اى قبله ی حاجات خریدار گداباش
ما را تو نگهدار به درگاه خدا باش

اینجا من دلخسته به دنبال تو هستم
محشر تو به دنبال من بى سر و پا باش

اى صاحب دستور شفاعت به قیامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


کوثر ز قدوم تو به حق مستند آمد
بر ابترى دشمن احمد سند آمد

گفتند ملائک که حسن نام على را
تا در همه جا خوب و مصفّا کند آمد

توصیف على بوده، به هر لحظه پیامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


آئینه ی احسان قدیم تو حسین است
روشنگر دستان کریم تو حسین است

در وصف مقام تو همین بس که به عالم
دلداده و سرباز حریم تو حسین است

عبد تو حسین گشت و على بود امامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


اى دیده ما چشمه ی ابر تو حسن جان
اى کرب و بلا حاصل صبر تو حسن جان

چون قبله ی تو قبر گل گمشده باشد
با خاک برابر شده قبر تو حسن جان

خورشید به روز و مه شب زائر شامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


سرباز صف اول صفّین تو بودى
آرى گره جنگ جمل را تو گشودى

هستى به خدا عین على حیدر دیگر
آرى تو امامى به قیامى و قعودى

صلح تو بود اوج غریبى و کرامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


ما مهر تو داریم و به آن مفتخر استیم
در راه حسین عبد تو قرص قمر استیم

اى خونجگر از زخم زبانهاى مدینه
عمرى است پریشان تو پاره جگر استیم

مظلومترین رهبر وادى امامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


تاریخ ندیده است به خود مثل تو مظلوم
بودى تو پس از مادر خود بى کس و مغموم

از بسکه شدى طالب رخسار کبودش
با دست زن خویش شدى کشته و مسموم

هر چند که شیرین  شده آن زهر به کامت
اى آنکه کریمى و کرم زنده ز نامت


جواد حیدری


[ جمعه 91/5/13 ] [ 4:38 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سفره دار مدینه

درب دل می ‏زنم به نام حسن
سائل تشنه ‏ام به جام حسن

درب رحمت به روى دل وا شد
شد به کام دلم کلام حسن

می رسانم به اهل صوم و صلاة
در بهار خدا، سلام حسن

در شب چارده نمایان بین
نه فلک جلوه تمام حسن

باز دلها شد نمک گیرش
این بود عادت مدام حسن

سفره دار مدینه را عشق است
بذل و جود و کرم مرام حسن

افتخارم همین که در خلقت
نام من ثبت شد غلام حسن

ذکر خیرش نه حرف امروزاست
از ازل شیعه شد به دام حسن

صلح او را قیام صبر بخوان
در سکوت و سکون قیام حسن

پر ز خون کاسه جهان بى او
بى ستون است آسمان بى او


نه حیاتم بدون او تأمین
نه مماتم بدون او تضمین

نه نمازم بدون او مقبول
نه دعایم بدون او آمین

نه جهادم بدون او پیروز
نه زکاتم بدون او تحسین

نه صیامم بدون او افطار
نه قیامم بدون او تمکین

نه تولى بدون او ممکن
نه تبرى بدون او تدوین

نه نمک بى ولایتش خوش طعم
نه شکر بى محبتش شیرین

نه نگاهى بدون او مشروع
نه صداقى بدون او کابین

نه جنانى بدون او در کار
نه جهانى بدون او تأمین

نه ریاضت بدون او توفیق
نه سعادت بدون او تبیین

عالم آشفته بى تولایش
آدم آورده سجده بر پایش


دلبر آشناى دیرینم
برده دل را ز عهد پیشینم

دردمند طبیب دوّارم
او دهد از مدینه تسکینم

آن کلیم آن مسیح آن یوسف
کرده وادار او به تمکینم

دین من مجتبایى الاصل است
حسنى مذهب است آئینم

دین اگر بى حسن شود عرضه
نه مسلمان نه شیعه، بى دینم

چهره ‏اش را به ماه انگارم
جلوه‏ اش را اله می ‏بینم

آفتاب هزار منظومه
خنده‏ اش چلچراغ تزئینم

نمکین مشرب و شکر شکن‏ است
مست از آن جام شور و شیرینم

گر که از هیبتش بپا خیزم
خون شوق از ولایتش ریزم


سیرت او نمونه ی حیدر
صورت او شبیه پیغمبر

آنکه ممدوح حىّ سبحان است
وصف او را کجا و صد دفتر

نام او را خدا حسن بنهاد
که گلش خلق شد به حُسن نظر

چه حسن؟ پَروَرَنده ی احسان
چه‏ حسن؟ حُسن سیره‏ اش محشر

خُلق را استوانه ی تقوى
خَلق را پشتوانه ی کوثر

جمع حُسن صفات زهرایى
مجتمع در وجود این سرور

از چنان خانواده ی پاکى
باید این گل چنین شود اطهر

نور او اظهر من الشّمس است
مهرش اکسیر جان و جان پرور

سرور انبیاست دلدارم
یوسف اولیاست دلدارم


چونکه وقت نماز می ‏آید
از صلاتش فراز می ‏آید

یارب از بس ‏ملیح و خوش‏ بالاست
در نظر سَروِ ناز می ‏آید

دیدگانش سیه، رُخش اَبْیَض
اَبروانش تراز می ‏آید

قامتش را شمایل محراب
سجده‏ اش را جواز می ‏آید

نور پیشانى اش چو مه ساطع
قمرش پیشواز می ‏آید

گردنش نقره‏ فام، لعلش سرخ
صحبتش دلنواز می ‏آید

گونه‏ هایش سپید و دندان دُرّ
صوت او خوش نواز می ‏آید

به قدومش عقیقه داد پدر
دلرباى حجاز می ‏آید

یاد طاووس جنّت افتادم
یوسف چاره ساز می ‏آید

همچو مهدى نگار من حسن‏ است
طالع آسمان بخت من است

حاج محمود ژولیده


[ جمعه 91/5/13 ] [ 4:30 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

از عالم بالاست شمیمی که رسیده
این سفره رنگین و نعیمی که رسیده

امشب به در خانه ی معبود ببخشند
هر بنده عاصی و رجیمی که رسیده

اینان همه یک نور ز یک خُلق عظیمند
پس اوست همان خُلق عظیمی که رسیده

معراج طلوعش پر جبریل بسوزد
سوغاتی عرش است حریمی که رسیده

آقای کرم هست ولی بهترش این است
گوییم خداوند کریمی که رسیده

مرآت دگر آمده در جمع خداها
یک قبله اضافه شده بر قبله نماها


باز اسم شما شور به جان غزل آورد
وصف تو نوشتم لب شعرم عسل آورد

بر مصحف دل تا که زدم دست تفعّل
بر طالع مجنون تو خیرالعمل آورد

مختل شده از سیل بروها و بیاها
جایی که رُخت روی به اهل محل آورد

با آمدنت فتنه ی کفار به هم خورد
تیغت چه بلایی سر آل جمل آورد؟

دشمن همه جا گفت: که مانند علی کیست؟
کو هر چه به دنیا پسر آورد یل آورد

ارباب همه عالم و آقای من آمد
زیبا پسر ارشد زهرا حسن آمد


از مصحف لبهات کلامی اگر آید
تیریست در اندیشه ی خامی اگر آید

بادست پُر از نزد تو دل می رود حتّی
صرفاً جهت عرض سلامی اگر آید

دیگر گره ی کار کسی بسته نماند
در بین دعاها ز تو نامی اگر آید

سلمان رود از خرمن الطاف نگاهت
امثال همان مردک شامی اگر آید

مدیون تو و صلح تو و صبر تو باشد
از بعد تو تا حشر امامی اگر آید

با همّت تو بیرق اسلام به پا ماند
صلح تو بنا بود اگر کرب و بلا ماند


آنقدر بلندی که مرا پست نوشتند
از بود تو نابود مرا هست نوشتند

آنقدر کریمی که در این میکده ی ما را
از باده ی سر ریز تو بد مست نوشتند

آنقدر کریمی تو که الگوی کرم را
از زاویه ی بخشش آن دست نوشتند

آنقدر کریمی که دگر راه گدا را
در کوی کرم بعد تو بن بست نوشتند

آنقدر وسیع است کرمخانه ی قلبت
بر سفره ی تو هرکه رسیدست نوشتند

یک بوسه ببخش از لب خود کام مراهم
بنویس هلاک نگهت نام مرا هم


هرچند سر کوی تو بی چیز و فقیریم
تا وصله نعلین تو هستیم امیریم

تو سبزترین خطه سر سبز خدایی
ما خشک ترین منظره ی زرد کویریم

منّت کش آقای کریم خودمانیم
از دست کسی غیر تو منّت نپذیریم

دیوانگی عشق تو بر ما حرجی نیست
«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست»
مگذار به پشت در میخانه بمیریم

تا صاحب این خانه کسی غیر شما نیست
میخانه چرا جای من بی سر و پا نیست؟


تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
یک عمر فقط درد کس و کار دلت بود

سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
چل سال غم و غصّه ی سربار دلت بود

چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
آن لکه ی خونی که به دیوار دلت بود

پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
ور نه که به جز زهر مدد کار دلت بود

با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
لایوم ... ولی روضه ی خونبار دلت بود

با گنبد و گلدسته و یک صحن خیالی
سر میکند این دل... که رسد روز وصالی

محمد علی بیابانی


[ جمعه 91/5/13 ] [ 4:8 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
سروده دل غزلی را به رنگ چشمانت
به رنگ آبی رنگین کمانت رضوانت

دراین سپیده دمان بهار پرور عشق
نشسته مرغ خیالم درون ایوانت

چه نغمه های لطیفی به گوش جانم خورد
ببین که بلبل طبعم شده غزل خوانت

ضریح دست کریمت به رنگ سبز سخا
هزار حاتم طایی فقیر احسانت

به این کویر نیازی که پیش راه شماست
دوباره جان بده با چند قطره بارانت

رسیده نیمه ی ماه ضیافت وهمگی
به دور سفره ی فضلت شدیم مهمانت

امیر کشوردل ،پادشاه آینه ها
کنار کاخ تو جبریل گشته دربانت

میان بازی چوگان عشق دست توام
بزن هر آنچه که خواهی به گوی میدانت

چقدر سجده به جا آوری! امام خشوع
خدای عزوجل گشته مات عرفانت

وضو گرفتی و از ترس حق تنت لرزید
هزار عابد و عارف شدند حیرانت

تمامی گره هایی که خورده در کارم
دوباره باز شود با نسیم دستانت

غروب یاس کبود مدینه را دیدی
فدای موی سپید و دو چشم گریانت

وحید قاسمی
برگرفته از سایت رقیه خاتون

[ جمعه 91/5/13 ] [ 3:59 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ای وسعت بهاری بی انتهای سبز
محبوب شعرهای من ای آشنای سبز

روح اجابت است به دست تو بسکه داشت
باغ دعای هر شب تو ربنای سبز

هر شب مدینه بوی خدا داشت تا سحر
از عطر هر تلاوت تو با صدای سبز

سرسبزی بهشت خداوند رشته ای ست
از بال آسمانی تو آن عبای سبز

از لطف اشکهای سحر غنچه داده است
در هر قنوت روشن من این دعای سبز

کی می شود که سایه کند بر مزار تو
یک گنبد طلائی و گلدسته های سبز

آن وقت تا قیام قیامت به لطف حق
داریم در بقیع تو یک کربلای سبز

یا می شود دلم گل و خشت حریم تو
یا می شود کبوتر تو ، یا کریم تو

تو روشنای صبح سپید سعادتی
در حسن خلق و جود و سخا بی نهایتی

خاک زمین که عطر حضور تو را گرفت
از یاد رفت قصة یوسف به راحتی

ایوب که پیمبر صبر و رضا شده
از لطف توست دارد اگرحلم وطاقتی

بی شک و شبهه دست توسل زده مسیح
بر دامنت اگر شده صاحب کرامتی

یاد نبی عاطفه ها زنده می شود
وقتی که گرم ذکر و دعا و عبادتی

حتماً برای خواهش دست نیازمند
دست تو داشت پاسخ سبز اجابتی

از کوثر و مباهله و هل اتی بگو
قرآن بخوان و باز به پا کن قیامتی

هر گز ندارد آیة حسن تو خاتمه
یابن الرسول یابن علی یابن فاطمه


خورشید آسمانی ماه خدا تویی
همسایة قدیمی دنیای ما تویی

از مرز عقلهای زمینی فراتری
هرگز ندید چشم کسی تا کجا تویی

حلم و سیادت نبوی در نگاه توست
این آفتاب حُسن، رسول است یا تویی

صفین شاهد تو شور و حماسه ات
آئینة رشادت شیر خدا تویی

آیات فتح روز نبرد است چشمهات
طوفان معرکه! پسر لا فتی تویی

لحظه به لحظه عمر تو درس بصیرت است
خورشید صبر، قبلة آئینه ها تویی

صلح شکوهمند تو عین حماسه است
بنیان گذار نهضت کرب و بلا تویی

بر دوش سید الشهدا بود رایتت
عباس بود آینه دار شجاعتت


در خانة تو غیر کرامت مقیم نیست
اینجا به غیر دست تو دستی رحیم نیست

تو سفره دار هر شب شهر مدینه ای
جز تو کسی که لایق وصف «کریم» نیست

از بسکه دست با کرمت داشت عاطفه
شد باورم که کودکی اینجا یتیم نیست

جز سر زدن به خانة دلخستگان شهر
کاری برای هر سحرت ای نسیم نیست

اینجا که نیست گنبد و گلدسته ای بگو
جایی برای پر زدن یا کریم نیست

داغ ضریح و مرقد خاکیت ای غریب
امروزی است غربت عهد قدیم نیست

با این همه غریبی و دلتنگی ات بگو
جایی برای اینکه فدایت شویم نیست ؟

حال و هوای قلب من امشب کبوتری است
وقتی که کار چشم شما ذره پروری است


اینگونه در تجلی خورشید وار تو
گم می شود ستارة دل در مدار تو

روشن شده است وسعت هفت آسمان عشق
از آفتاب روشن شمع مزار تو

بوی بهشت، عطر پر و بال جبرئیل
می آورد نسیم سحر از دیار تو

هر شب به یاد قبر تو پر می زند دلم
تا خلوت سحرگه آئینه زار تو

تا که شبی بیائی و بالی بیاوری
ماندیم مات و غمزده چشم انتظار تو

بالی که آشنای تو و غربتت شود
یا وقف صحن خاکی و پر از غبار تو
 
بالی که سمت تربت تو وا کنیم و بعد
باشیم تا همیشه فقط در کنار تو

آنجا برای غربت تو گریه می کنیم
با بوی یاس تربت تو گریه می کنیم


         یوسف رحیمی

بر گرفته از وبلاگ کاروان دل


[ جمعه 91/5/13 ] [ 3:52 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

افطار طربناک

جان می تپد از خوبی یاری که گرفتیم
آقای کریم است نگاری که گرفتیم

پاکیزه شد آئینه ی محراب سحر ها
رفته غم آن گرد و غباری که گرفتیم

از ثانیه تا ثانیه اش عطر بهشت است
با این همه احساس بهاری که گرفتیم

دیدند قلمکاری تان را به دل ما
زیباست خط و نقش نگاری که گرفتیم

نذر نفس گرم شما بود دو نان از
نانوای خیابان کناری که گرفتیم

با لقمه ای از سفره تان تا به همیشه
سیریم از این دار و نداری که گرفتیم

گفتند اذان، وقت غزلخوانی من شد
افطار طربناک لبم نام حسن شد


ای چتر بلندت به سر بی سر و پاها
بی مثل ترین است گل نام شما ها

انگار نشسته است به حُسن سکناتت
راه و منش فاطمه آرامش طاها

آغاز کریمانه ی هر وعده از این سو
آن سوی کرمخانه ی تو تا به کجاها

خالی نشده کوچه ی احسان نگاهت
هر لحظه پر از سیل بروها و بیاها

هر وقت که بند آمده راه نفس شهر
یعنی دم در آمده آقای گدا ها

جبریل چه بی صبر و پر از دغدغه پرسید
کی می رسد ای خوبترین نوبت ماها

شیرین و گواراست حسن جان محمّد
شاداب ترین سبزه و ریحان محمّد


تصویر خدا چشم زلالی که تو داری
احرام ببندیم به خالی که تو داری

لرزید تنت وقت نماز آمده انگار
اوقات تماشایی حالی که تو داری

آغاز حسین است گل صبح سپیدت
دیدند و ندیدند خیالی که تو داری

یکبار که نه دیده شده وقف خدا شد
دارایی هر ثروت و مالی که تو داری

تو قلّه نشین بوده ای و عالم و آدم
در سایه ی با عزّت بالی که تو داری

ای سیّد بخشنده ی ما خانه ات آباد
گنجینه ی دنیا پر شالی که تو داری

تا روز ابد سلطنتت زنده و جاوید
تا کور شود چشم هر آنکه نتوان دید


خوابید جمل تا تب طوفان تو آمد
تا رخشش شمشیر سر افشان تو آمد

خیبر شکنی در رگ و در خون شماهاست
بی باکی حیدر همه در جان تو آمد

آنقدر به زیر ضرباتت سر و تن ریخت
تا فتنه ی خون دست به دامان تو آمد

شمشیر بزن تا که بدانند ابالفضل
از جذر و مد آتش میدان تو آمد

ما لب به لب از کفر کویری شده بودیم
تا اینکه نظر کردی و باران تو آمد

معنای مسلمان شدنم طرز نگاهت
توحید من از کوثر چشمان تو آمد

بر پای کریم چه کسی سر بگذاریم
ما غیر نگاه تو پناهی که نداریم


آباد شد آنجا که شما پا بگذاری
صد پنجره ی رو به خدا پا بگذاری

در شهر ری چشم من از نسل کریمت
یک سیّد عالی نسبی را بگذاری

تا مملکت از آبرویش امن بماند
در ساحلش آرامش دریا بگذاری

در کام پسر بچّه ی خود جام عسل را
تا روز دهم روز مبادا بگذاری

لا یوم کیومک همه ی درد تو بوده
تو سر به حسینیّه ی غم ها بگذاری

انگار تویی در دل گودال که بازو
در تاب و تب و تیغ در آنجا بگذاری

محبوبترین داغ نصیب تو حسین است
غمنامه ی چشمان غریب تو حسین است


دلشوره ی زهرا شده چشم تر کوچه
تو دیده ای آغاز و تا آخر کوچه

گفتند در این شهر که از سنگ کشیدند
نقّاشی دیواری سر تا سر کوچه

دست تو به چادر، نفسی که پر درد است
طوفان شد و بر هم زده بال و پر کوچه

افتاد زمین آینه ی شرم و نجابت
بر شانه ی تو زخم شد آن مادر کوچه

ای بغض گلوگیر نرو حوصله ای کن
بردار تو این زینتی و گوهر کوچه

باید که مزار تو غریبانه بماند
ای خاک نشین گل غم پرور کوچه

ای بی حرم شهر مدد بر تو بگریم
تا فاطمه خوشحال شود بر تو بگریم

            علیرضا لک


[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 4:52 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سبب توبه

امشب که شب اوج مناجات دل ماست
این مسجد و محراب خرابات دل ماست
با یار شب وصل و ملاقات دل ماست
بر مقدم دلدار مباهات دل ماست

حیف است که دور از رخ جانانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


امشب که در میکده ی عشق تو باز است
دست همه عشّاق بسوی تو دراز است
یا رب سببی ساز شب ماه حجاز است
با حضرت معشوق شب راز و نیاز است

وقت است که بر مقدم جانانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


یکروزه شده دلبر ما عید بگیرید
از معرفتش هدیه ی جاوید بگیرید
از دست حسین باده ی توحید بگیرید
وز مادر او برگه ی تائید بگیرید

اینجاست که واجب شده رندانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


با ماه خدا زمزمه ی یار بگیریم
از کام حسن تا سحر افطار بگیریم
هنگام سحر می طلبد سجده ی خونین
آنروز که ما روزه علی وار بگیریم

مجنون شده و با دل دیوانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


ما طاقت یک جلوه ی دلدار نداریم
حیف است که ما دیده ی دیدار نداریم
ظرفیّت هم صحبتی یار نداریم
با این همه با غیر حسن کار نداریم

ای کاش که در عشق کریمانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


بد مستی ما را مکن ابراز نگارا
با مستی مستان بنما باز مدارا
تقصیر لب لعل نگار است خدا را
خجلت زده کن مثل همیشه تو گدا را

موسی صفت از جلوه ی پیمانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


ای خوش سحری را که سر دار بمیرم
منصورم و چون میثم تمّار بمیرم
در حال ثنا خوانی دلدار بمیرم
سخت است که بیمار و گنهکار بمیرم

هر چند که یک گوشه غریبانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم


آن بنده ی زشتم که خریدار ندارم
برده نفروشید که بازار ندارم
از خدمت ارباب کرم عار ندارم
در کوله به جز توشه ای از خار ندارم

خوب است که در کنج همین خانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم

بد تر ز من ای خالق بخشنده نداری
همچون من خود باخته شرمنده نداری
مأموریت حضرت موساست بهانه
در خلقت خود بد تر از این بنده نداری

بیمارم و در پای طبیبانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم

عمریست که جان در غم جانانه بسوزد
دل در غم یک دختر دردانه بسوزد
آن شمع که در گوشه ی ویرانه بسوزد
از غربت او غربت پروانه بسوزد

با دختر سلطان به عزا خانه بمیرم
مگذار که پشت در میخانه بمیرم

       حاج محمود ژولیده


[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 4:2 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

صدای شر شر باران شعر می آید
کسی دوباره به ایوان شعر می آید

غزل ،قصیده، نمیدانم، این که در راه است
چقدر ساده به دیوان شعر می آید

زبان روزه پیاده نزول فرموده
خبر دهید که مهمان شعر می آید

همیشه در وسط قحطی از دل دریا
به یاریم به بیابانِ شعر می آید

غزل به وزن دو ابروی او اگر گویم
دو وزن تازه به اوزان شعر می آید

کمیت لنگ غزل می شود چو شعر کمیت
اگر نظر بنماید کریم اهلُ البیت


خبر رسیده که امشب کریم می آید
به خاک صاحب روحی عظیم می آید

کسی که نفحه باغ بهشت نفحه اوست
چقدر ساده سوار نسیم می آید

کسی که بودن او تا همیشه خواهد بود
کسی که زمزمه اش از قدیم می آید

کسی که پشت سر خشم او بدون شک
هزار دسته عذاب الیم می آید

ز فیض چشم کریمش رحیم خواهد شد
دلی که مثل شیاطین رجیم می آید

اذان مغرب افطار پای سفره‌ی او
چقدر اسیر و فقیر و یتیم می آید

اگر رسیده در این مه برای خاطر ماست
خدا برای سر سفره اش نمک می خواست


مدرسّی که ادب هم بوَد موَدّب او
نشسته هر چه پیمبر به پای مکتب او

به گرد پای صعودم نمی رسد جبرییل
اگر کبوتر جانم شود مقرّب او

تمام عمر شده نام او مخاطب من
چه خوب می شد اگر می شدم مقرّب او

چه راکبی که فلک هم ندیده مانندش
چه راکبی که رسول خداست مرکب او

مسیر خانه‌ی‌شان چند کوچه بند آید
برای خواندن قرآن چو وا شود لب او

فقط نه اهل زمین دل سپرده‌اش هستند
که عرشیان خدا کشته مرده‌اش هستند


هوای بزم کریمانه  ی نگاه شما
دوباره سائلتان را کشیده است اینجا

چه خوب می شد از نخل چشمتان امشب
برای سفره‌ی افطارمان دهی خرما

در آستین شما دست فضل حضرت حق
و بر زبان شما معجز بیان خدا

اگر رسد به سراب تو می شود سیراب
هر آنکه تشنه برون آید از دل دریا

قسم به مهر لب روزه دارتان عمریست
که مُهر مِهر شما خورده روی سینه‌ی ما

کجاست یوسف صدّیق تا خودش بیند
خداست مشتری حُسن یوسف زهرا

دل برادرت آقا اگر چه خواهری است
دل کبوتری تو عجیب مادری است


ببار ابر کرامت که خوب می باری
چقدر چشمه ز چشمان خود کنی جاری

بریز ، کاسه به دستان تو فراوانند
تبرّک همه‌ی سفره های افطاری

مساحت دل ما نذر باغبانی توست
به اختیار خودت هر چه بذر می کاری

زمان دیدن تو مادرت چه حالی داشت
شب تولد خود را به یاد می آری؟

چه زود فصل زمستان گیسویت آمد
چه دیده ای وسط کوچه های بی یاری

چه بود آنچه شکست و سپس زمین افتاد
چه هست اینکه تو باید ز خاک بر داری

ببین شکسته شده ای ببین که تا شده ای
از آن زمان که تو با شانه ات عصا شده ای

محسن عرب خالقی

برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران


[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 3:33 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

این خانواده آینه های خدایی اند
در انتهای جاده ی بی انتهایی اند

خیل ملک مقابلشان سجده می کنند
اینها خدا نی اند ولیکن خدایی اند

هر کس که می رسد سر اطعام می برند
فرقی نمی کند که فقیران کجایی اند

یک "السلام" و یک "و علیکَ السّلامِ "سبز
اینها همان مقدمه ی آشنایی اند

صدها هزار مثل سلیمان در این حرم
مشغول لحظه های شریف گدایی اند

سوگند می خوریم که پروانه زاده ایم
همسایه ی قدیمی این خانواده ایم

تو آسمان جودی و ما یا کریم تو
پرواز می کند دل ما تا حریم تو

احساس می کنم به تو نزدیک میشوم
وقتی که می وزد سر راهم نسیم تو

وقت کرامت است که از راه آمده است
آن آشنای کوچه نشین قدیم تو

قرآن بی بدیل ، حروف مقطّعه
کی میرسم به فهم الف لام میم تو

سوگند می دهیم خدا را در این سحر
بر پینه های رحمت دست کریم تو

ما را همیشه سائل دست شما کند
ما را به زیر پای شما خاک پا کند


دست مرا بگیر که عاشق ترم کنی
سلمان خانواده ی پیغمبرم کنی

من در قنوت نیمه شبت دور میزنم
شاید مرا بگیری و انگشترم کنی

آن شاخه ی گلم که به دست تو داده اند
تا هرکجا که خواست دلت پرپرم کنی

من آمدم که بین سحرهای اشتیاق
بال مرا بگیری و خرج حرم کنی

بال و پر شکسته به دردم نمی خورد
انگار بهتر است که خاکسترم کنی

روزی آب و سفره ی نان منی حسن
ماهِ مبارکِ رمضان منی حسن


ای در هوای پاک نگاهت سلام ها
نامت نداشت سابقه ای بین نامها

ای سبزی بهار خدا سیر می شوند
از عطر سفره های حضورت مشام ها

بیرون بیا و چشم مرا هم قدم بزن
هم سفره ی فروتن جمع غلام ها

در کوچه ات کسی به کسی جا نمیدهد
مکثی نما به شوق چنین ازحام ها

سائل شدن کنار نگاه تو واجب است
وقتی گدا به چشم تو دارد مقام ها

تو سفره دار شهر خدا ما گدای تو
مثل کبوتریم و اسیر هوای تو


آنکس که پیش پای شما خم نمی شود
در خانه ی فرشته هم آدم نمی شود

آقای من بدون توسّل به نام تو
حالی برای توبه فراهم نمی شود

دست مرا بگیر و به سمت خدا ببر
چیزی که از بزرگیتان کم نمی شود

آرامش تو باعث طوفان کربلاست
بی صلح تو قیام مُحَرّم نمی شود

هرکس که بر نجابتِ صلح و سکوت تو
مؤمن نمی شود ، به جهنّم نمی شود

تا کربلا رسید صدای سکوت تو
این قیل و قال ها به فدای سکوت تو


ای از هزار حاتم طائی کریم تر
لطف تو از تمام کریمان قدیم تر

می آوری به وجد تو پروردگار را
ای از زبان حضرت موسی کلیم تر

تو ابتدای نسل طهورای کوثری
هرکس حسودتر به تو باشد عقیم تر

در این مسیر رو به خدایی ندیده ایم
از ردّ پای گیوه ی تو مستقیم تر

در کربلا به آینه ات سنگ می زنند
هرکس شبیه تر به تو جرمش عظیم تر

آقا تو در کلام خلاصه نمیشوی
در حضرت و امام خلاصه نمیشوی


ای یاکریم خسته چه کردند با پرت
این زهر ِ پر شراره چه آورده بر سرت

از لحظه ای که رنگ نگاهت کبود شد
رنگی دگر گرفته مناجات خواهرت

با اینکه ای غریب ، تو بودی امام شهر
امّا کسی نخواند نمازی به پیکرت

تابوت را نشانه گرفتند  تیرها
آن هم کجا به پیش دو چشم برادرت

دلهای ما به یاد تو ای بی حرم ترین
پر میزند به سمت بقیع مطهرت

تا کِی لبم به خاک بقیعت نمی رسد
بر آستان پاکِ رفیعت نمی رسد

         علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران


[ چهارشنبه 91/5/11 ] [ 3:20 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 117
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 1189318