سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

از عالم بالاست شمیمی که رسیده
این سفره رنگین و نعیمی که رسیده

امشب به در خانه ی معبود ببخشند
هر بنده عاصی و رجیمی که رسیده

اینان همه یک نور ز یک خُلق عظیمند
پس اوست همان خُلق عظیمی که رسیده

معراج طلوعش پر جبریل بسوزد
سوغاتی عرش است حریمی که رسیده

آقای کرم هست ولی بهترش این است
گوییم خداوند کریمی که رسیده

مرآت دگر آمده در جمع خداها
یک قبله اضافه شده بر قبله نماها


باز اسم شما شور به جان غزل آورد
وصف تو نوشتم لب شعرم عسل آورد

بر مصحف دل تا که زدم دست تفعّل
بر طالع مجنون تو خیرالعمل آورد

مختل شده از سیل بروها و بیاها
جایی که رُخت روی به اهل محل آورد

با آمدنت فتنه ی کفار به هم خورد
تیغت چه بلایی سر آل جمل آورد؟

دشمن همه جا گفت: که مانند علی کیست؟
کو هر چه به دنیا پسر آورد یل آورد

ارباب همه عالم و آقای من آمد
زیبا پسر ارشد زهرا حسن آمد


از مصحف لبهات کلامی اگر آید
تیریست در اندیشه ی خامی اگر آید

بادست پُر از نزد تو دل می رود حتّی
صرفاً جهت عرض سلامی اگر آید

دیگر گره ی کار کسی بسته نماند
در بین دعاها ز تو نامی اگر آید

سلمان رود از خرمن الطاف نگاهت
امثال همان مردک شامی اگر آید

مدیون تو و صلح تو و صبر تو باشد
از بعد تو تا حشر امامی اگر آید

با همّت تو بیرق اسلام به پا ماند
صلح تو بنا بود اگر کرب و بلا ماند


آنقدر بلندی که مرا پست نوشتند
از بود تو نابود مرا هست نوشتند

آنقدر کریمی که در این میکده ی ما را
از باده ی سر ریز تو بد مست نوشتند

آنقدر کریمی تو که الگوی کرم را
از زاویه ی بخشش آن دست نوشتند

آنقدر کریمی که دگر راه گدا را
در کوی کرم بعد تو بن بست نوشتند

آنقدر وسیع است کرمخانه ی قلبت
بر سفره ی تو هرکه رسیدست نوشتند

یک بوسه ببخش از لب خود کام مراهم
بنویس هلاک نگهت نام مرا هم


هرچند سر کوی تو بی چیز و فقیریم
تا وصله نعلین تو هستیم امیریم

تو سبزترین خطه سر سبز خدایی
ما خشک ترین منظره ی زرد کویریم

منّت کش آقای کریم خودمانیم
از دست کسی غیر تو منّت نپذیریم

دیوانگی عشق تو بر ما حرجی نیست
«ما زنده به آنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست»
مگذار به پشت در میخانه بمیریم

تا صاحب این خانه کسی غیر شما نیست
میخانه چرا جای من بی سر و پا نیست؟


تنهایی و غربت همه جا یار دلت بود
یک عمر فقط درد کس و کار دلت بود

سنگینی دستی که تو را اشک نشین کرد
چل سال غم و غصّه ی سربار دلت بود

چون موی زمستانی ات از بین نمی رفت
آن لکه ی خونی که به دیوار دلت بود

پس خوب شد آن زهر به داد دلت آمد
ور نه که به جز زهر مدد کار دلت بود

با اینکه خودت هر نفست مقتل دردیست
لایوم ... ولی روضه ی خونبار دلت بود

با گنبد و گلدسته و یک صحن خیالی
سر میکند این دل... که رسد روز وصالی

محمد علی بیابانی


[ جمعه 91/5/13 ] [ 4:8 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 70
بازدید دیروز: 116
کل بازدیدها: 1176433