سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

آسمان صورت سرخی به خودش می‌گیرد
بادیه باز به خود هُرم عطش می‌گیرد

باز خورشید به این مزرعه دلسنگ شده
ابر هم با دل خورشید هماهنگ شده

از افق بار دگر خشم خدا می‌بارد
رعد و برق است، از این ابر صدا می‌بارد

مرگ در سایه‌ی این ابر نهان شد اینجا
آسمان بار دگر نورفشان شد اینجا

آتش از جانب بالا به زمین می‌ریزد
پسرم پیر شدم، بمب زمین می‌ریزد؟

باز از طاقچه‌ی خانه عروسک افتاد
سَرِ همسایه‌ی ما بود که موشک افتاد

آسمان مست شده، از چه زمین می‌لرزد؟
سقف بالا سر ما از چه چنین می‌لرزد؟

به گمانم پسرم، بار دگر جنگ شده
عرصه‌ی شهر دوباره به همه تنگ شده

بمب با موشک و خمپاره هماهنگ شده
و سلاح من و تو باز فقط سنگ شده

عرب امروز، چو دیروز، چو فردا خواب است
آبِ گندیده‌ی در سیطره‌ی مرداب است

از سران عرب امروز همیّت مرده
در تن فربه‌ی آنها رگ غیرت مرده

پسرم باز به این توشه‌ی کم دل خوش کن
ز عرب پاک ببرّ و به عجم دل خوش کن

این عجم ها همه همشهری سلمان هستند
دشمن کفر و مددکار مسلمان هستند

شک نکن آخر این تیره‌ی شب ها روز است
انتفاضه بخداوند قسم پیروز است

دست خالی برو میدان و ره جنگ بگیر
چون جوانی پدر، در کف خود سنگ بگیر

سینه را روبروی خصم سپر کن فرزند
با همین سنگِ خودت، رمی جمر کن فرزند

گرچه طرفند بجز مکر نبست اسرائیل
شک نکن از وطنت رفتنی است اسرائیل

امیر عظیمی

 


[ پنج شنبه 93/5/9 ] [ 1:57 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

دلیلی هست اگر بی تاب و گریان کسی هستم
که من عمری‌ست در این خانه مهمان کسی هستم
 
برای گریه می‌میرم، به پای گریه می سوزم
که شمع روضه‌ی شام غریبان کسی هستم
 
در این قحطی کبوتر می شود گاهی نم اشکی
به گریه سایه‌بان بیت الاحزان کسی هستم
 
مریضی دارد این خانه، بهار امسال پاییز است
پریشان حال داغ برگ ریزان کسی هستم
 
کسی اینجا دعا خوانده: خدایا، جان زهرا را...
کنار بستری حیران طفلان کسی هستم
 
بیا ای عید اما شادی من را نخواهی دید
مریضی دارد این خانه، پریشان کسی هستم

سید علی رکن الدین


[ پنج شنبه 92/12/29 ] [ 3:19 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

دوبیتی
بهارش قامتی خم دارد امسال
گلستان یاس را کم دارد امسال
چه عیدی و چه جشنی بچه شیعه؟!
حسین فاطمه غم دارد امسال

***

رباعی
در فصل بهار، یاس پرپر هرگز
عید است ولی بدون مادر هرگز
بابای من و شما پیِ تابوت است
شادی وسط عزای حیدر؟ هرگز

داود رحیمی


[ دوشنبه 92/12/26 ] [ 9:36 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

از خود گذر کنیم که این خوان آخر است
این انقلاب، بیمه ی عباس و اکبر است

تحریم می کنند که تسلیممان کنند
غافل از اینکه دل به بلاها شناور است

بیم هلاک نیست کسی را که از ازل
چشم امید او به خدای پیمبر است

برخیز تا به باغ شهادت قدم زنی
غیر از شهید هر چه که بینی مکدر است

با سکه و دلار نداریم هیچ کار
ما را به سر هوای اشارات رهبر است

ای نایب امام بفرما که جان دهیم
جانی که عاشقانه فدای تو سرور است

«هرگز شرف به سفره ی رنگین نداده ایم»
این از علی و آل به ما عینِ باور است

جان می دهیم و ننگ ملامت نمی خریم
حرف «امام خامنه ای» حرف آخر است

امیر عاملی


[ شنبه 91/11/21 ] [ 10:23 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

حقّ نعمت نتوان کرد ادا رحمان را
که عطا کرده به ما آینه ی قرآن را

تربیت یافته ی مکتب وحی نبویست
قوّت مدحت او نیست مدیحه خوان را

آسمانها و زمین روشنی از او دارند
عرشیان خیره شوند این شجر رخشان را

بهجت قلب نبی کوثر جوشان رسول
عطر سیبی که معطّر بکند رضوان را

در عبادات نبی، وقت مناجات علی
افق معرفتش خیره کند انسان را

کیست آزاده تر از بانوی تقوی و عفاف
که شکوهش شکند شاکله شیطان را

مرحم زخم پدر بود به پیکار احد
باید از فاطمه آموخت چنین عرفان را

معجز فاطمه آن نیست که با دست دعا
ردّ طوفان کند و حکم کند باران را

معجز فاطمه آن است که با تیغ بیان
خوب منکوب کند سلطنت طغیان را

هست روشنگری فاطمه اعجاز بزرگ
نیست داعیه ی انکار چنین رجحان را

بندگی کرد خدا را به همه ابعادش
او که آموخت به ما بندگی منّان را

مادر ما نه فقط شیعگی آموخت به ما
بهر این شیعه شدن داد به ما امکان را

قدر کوثر نکند درک مگر همتایش
جز علی شرح نشاید که کند برهان را

وصف صدّیقه کجا و سخن ناقص من
واگذارید به ابرار چنین میدان را

بهتر آن است دم از خطبه ی جانانه زنیم
تا که تطهیر کند بارش کوثر جان را

***
کیست تا فهم کند درد و غم پنهان را
یا که مرهم بنهد زخم دل سوزان را

همه دیدند که برخواست به عزم مسجد
انسیه همره خود خواند بسی نِسوان را

خاطر شهر پر از خاطره ی احمد شد
تا که انداخت ردا قامت نور افشان را

تا لبش خطبه به نام ازلی کرد شروع
ملک از هر سخنش برد دُرِ غلتان را

جان فدای کلماتش که به شیوایی محض
اول خطبه کند حمد و ثنا سبحان را

سخنانش به فصاحت همه پیغمبر وار
اینچنین کرد تصرّف دل هر انسان را

ایّها النّاس! بدانید که من فاطمه ام
که خدا داده به ما عزّت جاویدان را

جاهلیت چه شد از یاد شما شد، مردم!
پشت کردید چرا قافله ی رضوان را

ای غدیر آمدگان! قصّه ی بیعت باقی است
با چه عذری بشکستید چنان پیمان را

چه شد آن روحیه ی رزم و سلحشوریتان
نام و نان برده مگر از دلتان فرقان را

با شمایم! مگر این آیه فراموش شده
که اولوالامر سزاوار بود فرمان را

نه علی بود که با فتنه گران می جنگید؟
تا فراگیر نبینید دگر طوفان را؟

من به تکلیف الهیم عمل خواهم کرد
می کِشم باز بر این فتنه خط بطلان را

به شکوهش، به جلالش، به قیامش سوگند
خطبه اش ریخت به هم دایره امکان را

***
باز تجدید کنم مطلع این عنوان را
بازخوانی کنم این دفتر و این دیوان را

راستی فاطمه از ما چه توقّع دارد؟
نقش ما چیست در این خطبه، بدانیم آن را

نه، روا نیست که از فاطمه گوئیم ولی
درد او را نشناسیم و غم دوران را

ذاکران! این همه اندوه به عالم اما
واژه هامان همه گفتند فقط هجران را

شاعران! از خط و خال این همه گفتیم ولی
شعر امروز نزیبد مژه و مژگان را

قلم امر به معروف بگیریم به دست
مگر از جامعه بیدار کند وجدان را

بیش از اینها نشویم از شهدا جا مانده
درد امروز بصیرت طلبد درمان را

شیعه فرزند زمان است خدا می داند
برنتابد ستم کفر و تب کفران را

شعر بیداری اسلامی امروز این است:
امّت فاطمه! دریاب مسلمانان را

هست آزادی بحرین چنان خرمشهر
کیست رزمنده ی جانباز چنین میدان را

ای خوش آن نغمه که آهنگ جهان آرا بود
خیز، سربند ببندیم همه گردان را

به خدا وعده ی پیروزی مولا حتمی است
شیعه تا قلب اروپا ببرد طوفان را

باز هم میکده ی عشق به پا خواهد شد
ساقی از جام ولا جرعه دهد رندان را

باز هم سفره ای از کرب و بلا پهن شود
شهد شیرین شهادت رسد این عطشان را

«مادر! امروز دلم یاد شهیدان کرده است
یاد آن طایفه ی پیش خدا مهمان را

دوستانم همه رفتند و نبردند مرا
چه کنم من؟ چه کنم این غم بی پایان را؟

جای شکر است خدا را ز دم روح الله
که سپرده به مسیحا نفسی بستان را»

رهبر نهضت ما شکر خدا زهرائیست
نفس نافذ او اوج دهد ایمان را

پسر فاطمه هم ارث بَرَد از مادر
روح امید دمد مملکت سلمان را

بس جوادی و حسینی است ولی نعمت ما
به رضا می سپرد سال به سال ایران را

بی ولایش نکند دم ز عدالت بزنی
دست، هیهات، رهانیم چنین دامان را

ما همه گوش به فرمان تو هستیم علی
بی قراریم نثار تو کنیم این جان را

دست زهراست نگهدار علمداری تو
تا به مهدی برسانی عَلم قرآن را

ای فروزنده تر از تابش خورشید، رُخت
جلوه کن بر من و بگشای لب خندان را

حاج محمود ژولیده


[ دوشنبه 91/11/16 ] [ 1:27 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 71
کل بازدیدها: 1173934