سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

 خزان ِبهار
 
 اشکهایش به مادرش رفته
 سینه ی پر شراره ای دارد
 نه! به یک طشت اکتفا نکنید
 جگر پاره پاره ای دارد
 
 از علی هم شکسته تر شده است!
 علتش کینه ها، حسادت هاست
 غربت چشمهای مظلومش
 سند محکم خیانت هاست
 
 خواهرش را کسی خبر نکند
 مادرش خوب شد که اینجا نیست
 لخته خونها سرِ لج افتادند
 هیچ طشتی حریف آنها نیست
 
 از غرور شکسته اش پیداست
 صبر هم صحبتِ دلِ آقاست
 نه! من از چشم سم نمی بینم
 کوچه ای شوم قاتل آقاست
 
 کوچه ای تنگ، کوچه ای تاریک
 شده کابوس هر شبِ آقا
 «برگه را پس بده...نزن نامرد...»
 چیست این جمله بر لبِ آقا !؟
 
 از صدایِ شکستن بغضش
 چشم دیوارها سیاهی رفت
 مادرش راه خانه ی خود را
 تا زمین خورد، اشتباهی رفت
 
 تا که باغش میان آتش سوخت
 میله های قفس نصیبش شد
 کودکی نه! بگو خزانِ بهار
 پیری زودرس نصیبش شد
 
 نفسش بند آمده ای وای
 به خدا نای روضه خوانی نیست
 شکر دارد که گوشه ی این طشت
 لااقل چوب خیزرانی نیست

وحید قاسمی


[ چهارشنبه 91/10/20 ] [ 6:36 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

مجال مرور

اینجا که حیف قدرشناسی ز نور نیست
از عشق جز مزار گُمی در ظهور نیست

اینجا مدینه، شهر ستمهای بی حد است
آنقدر بیشمار مجال مرور نیست

این شهر شهر کوزه ی زهر است، ای جگر
راحت بنوش آب اگر چشمه شور نیست

در خانه یار می کشد و طعنه می زند
با ماندن حسن فلک انگار جور نیست

تشییع غربت است اگر چه در ازدحام
آنقدر تیر آمده جای عبور نیست

این دردها که پاره جگر بود و تیر خورد
حتی کمی ز درد غریب صبور نیست

دردی که طشت هم ز غمش گریه کرد خون
از کوچه بود، کوچه ی تنگی که دور نیست

حالا که طفل دید زمین خورده مادرش
زخمی عمیق تر ز شکست غرور نیست

علی ناظمی


[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 10:47 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

پاره جگر

میان سینه ی مجروح، زخم طوفان داشت
هوای ابری چشمش همیشه باران داشت

دلی به پای دل بیقرار او نشکست
هزار خاطره ی بد از این و از آن داشت

رفیق بی کسی او صدای سیلی بود
همیشه بود به گوشش، همیشه تا جان داشت

رسید زهر و خودش را به کام آقا ریخت
به بی کسیِ دلش زهرِ کفر ایمان داشت

رسید و بوسه به لبهای نازنینش زد
که پاره های جگر را به سینه پنهان داشت

سید محمد جوادی


[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 10:47 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

حتی نوادگان تو ...

با یاد تو که غصه شماری کنم حسن
جاری ز چشم، اشک بهاری کنم حسن

تا که رسم به روضه ی سبز مصیبتت
سوگند بر تو لحظه شماری کنم حسن

باید اجازه از طرف مادرت رسد
تا از جگر برای تو زاری کنم حسن

پنجاه شب برای حسین تو سوختم
تا اشک ناب بهر تو جاری کنم حسن

حتی نوادگان تو صاحب حرم شدند
کی می شود برای تو کاری کنم حسن

گنبد که نه، ضریح نه، تنها برای تو
باید که فکر سنگ مزاری کنم حسن

تنهاترین امامی و بی کس ترین غریب
گریه بر آنکه یار نداری کنم حسن

جواد حیدری


[ دوشنبه 91/10/18 ] [ 10:46 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

شاهکار صلح

غربت برای تو به وطن گریه می کند
هر مرد در غم تو چو زن گریه می کند

خونابه ی نگاه تو وقتی تمام شد
بر غصه ی دل تو دهن گریه می کند

باران گرفت و لاله ی عباسی ات شکفت
عباس بر تو سرو چمن گریه می کند

رفتی که حرف دل بزنی رخ خضاب شد
اینجا حنا به طرز سخن گریه می کند

تو روح زینبی، سر جدّت نگاه کن
بر روح زخم خورده، بدن گریه می کند

از شاهکار صلح تو طرحش بلند شد
هفتاد و دو سری که به تن گریه می کند

هفتاد روزن از کفن تو گشوده شد
در ماتم تن تو کفن گریه می کند

در هر کسی برای حسن اشک چشم نیست
معنی، حسین بهر حسن گریه می کند

محمد سهرابی


[ یکشنبه 91/10/17 ] [ 1:55 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

قصه از ابتدای مدینه شروع شد
در بین کوچه های مدینه شروع شد
 
داغی دوباره بر جگر درد و غم زدند
آری دوباره حادثه ای را رقم زدند
 
غربت که در حوالی یثرب مقیم بود
این بار نیز قسمت مردی کریم بود
 
مردی که از اهالی شهر فریب ها
از آشنا، غریبه و از نانجیب ها
 
انبوه درد و داغ و مصیبت به سینه داشت
یک عمر آه و ناله ز اهل مدینه داشت
 
گاهی شرر به بال و پر قاصدک زدند
گاهی میان کوچه به زخمش نمک زدند
 
هم سنگ دینِ آینه بر سینه می زدند
هم سنگ کین به ساحت آئینه می زدند
 
نه داشتند طاقت اسلام ناب را
نه چشم دیدن پسر آفتاب را
 
خورشید را به ظلمت دنیا فروختند
حق را به چند سکه خدایا فروختند؟
 
بر احترام نان و نمک پا گذاشتند
مرد غریب را همه تنها گذاشتند
 
حتی میان خانه کسی محرمش نبود
دلواپس غریبی و درد و غمش نبود
 
تنها تر از همیشه پر از آه حسرت است
اشکش فقط روایت اندوه و غربت است
 
حالا دلش گرفته به یاد قدیم ها
در کوچه های خاطره مثل نسیم ها
 
بغضش کبود می شود و ناله می شود
راوی این غروب چهل ساله می شود
 
حالا بماند اینکه چرا مو سپید شد
در بین کوچه های مدینه شهید شد
 
روزی که شعله های بلا پا گرفته بود
قلبش ز بی وفایی دنیا گرفته بود
 
بادی سیاه در وسط کوچه می وزید
اشکی کبود راه تماشا گرفته بود
 
می دید نامه های فدک پاره پاره شد
در کوچه دست مادر خود را گرفته بود
 
در تنگنای کوچه ی اندوه و بی کسی
ابلیس راه حضرت زهرا گرفته بود
 
ناگاه دید نقش زمین است آسمان
کی می رود ز خاطرش این داغ بی کران
 
زخم دل شکسته و مجروح کاری است
خون گریه های داغ چهل ساله جاری است
 
مظلومِ تا همیشه ی این شهر می شود
وقتی که مرهم جگرش زهر می شود
 
آثار زهر بر بدنش سبز می شود
گل کرده است و پیرهنش سبز می شود
 
جز چشم های خسته او که فرات خون...
دارد تمام باغ تنش سبز می شود
 
یک تشت لاله از جگرش شعله می کشد
یک دشت داغ از دهنش سبز می شود
 
آن کهنه کینه های جمل تازه می شوند
یک باغ زخم بر کفنش سبز می شود
 
نی‌نامه ی غریبی صحرای نینوا
از آخرین تب سخنش سبز می شود
 
«لایوم» ... از غروب نگاهش گدازه ریخت
«لا یوم»... از کبود لبش خون تازه ریخت
 
گفتیم تشت، لاله، دهانی به خون نشست
این واژه ها روایت یک داغ دیگرست
 
آن روز، داغ با دل پر تب چه می‌کند
با قامت شکسته ی زینب چه می‌کند
 
گلزخم بوسه های پریشان خیزران
با ساحت مقدس آن لب چه می‌کند

یوسف رحیمی


[ جمعه 91/10/15 ] [ 11:9 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سکوت

سکوت، زهر شد و در گلوی مجنون ریخت
دل شکسته ی لیلا از این مصیبت سوخت
به یاد خاطره های کریم آل عبا
تمام خاطره هایم در اوج غربت سوخت

***
سکوت گفتم و یادم سکوت او آمد
و زهر گفتم و یادم ز زهر خوردن او
و تیر آه به قلبم نشست و کردم یاد
ز تیرهای کفن دوز رفته در تن او

***
وراثتی است بلا شک غریب ماندن ما
چرا که غربت شیعه ز غربت زهراست
و بر غریب مدینه سزاست گرییدن
که پای ثابت این روضه حضرت زهراست

***
همان کسی که غریبانه باز مسموم است
به دست همسر خود در میان خانه ی خویش
پرستویی است مهاجر ولی شکسته پر است
و زخم خورده فتاده کنار لانه ی خویش

***
کسی که سبز ترین جامه را به تن دارد
نگفت علّت سبزی پیکرش از چیست
و طشت داد شهادت، غریب مطلق اوست
چرا که پاره جگر تر از او در عالم نیست

***
همان کسی که شنیده به وقت کودکی اش
صدای یا ابتا و شکستن در را
میان کوچه ی باریک بی شک این کودک
همان کسی است که برده به خانه مادر را

***
رسید دشمن بی شرم و سدّ راه نمود
و ابرهای سیه روی ماه پاره نشست
و با دو دست بزرگ و ضُمُخت و سنگینش
چنان به صورت او زد که گوشواره شکست

***
شکست آینه اش در هجوم سنگ ستم
خمید قامتش امّا عصای مادر شد
و خورد خون دل و با کسی نگفت چه دید
که جان به لب شد و آخر فدای مادر شد

سعید توفیقی


[ پنج شنبه 91/9/30 ] [ 11:30 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

وای مادرم

زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد
جگری سوخته را تا نفس آخر خورد

زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود
آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد

زهر سوزاند ولی قاتلم عمریست حسین
پنجه ای بود که بر برگ گل پرپر خورد

او مرا پشت سر چادر خود پنهان کرد
تا نبینم چه بر آن چهره ی نیلوفر خورد

ایستادم به روی پنجه ی پایم امّا
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد

مادرم خورد زمین گرد و غباری برخاست
دست من بود که با ناله ی او بر سر خورد

حسن لطفی


[ پنج شنبه 91/9/30 ] [ 11:26 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 28
کل بازدیدها: 1172320