خواهر
غمی میان دل خسته ام شرر دارد
دل شکسته ام اینگونه همسفر دارد
کبوتری که نشسته به روی ایوانم
دوباره آمده و از رضا خبر دارد
خیال غربت او می کشد مرا اما
دلم ز غصّه ی زینب غمی دگر دارد
ز کاروان اسیران و خواهری تنها
که حلقه ای ز یتیمان در به در دارد
ز مادری که سپر شد کبود شد خم شد
ز مادری که ز غم دست بر کمر دارد
ز مادری که کنار سر دو طفلانش
ز کوچه های یهودی نشین گذر دارد
ز دختری که یتیم است و در تمامی راه
به سمت نیزه ی بابا فقط نظر دارد
ز دختری که به لکنت به عمّه اش می گفت
بگو به دختر شامی که این پدر دارد
ز دختری که ز شرم نگاه نامحرم
به جای معجر خود دست روی سر دارد
ز صوت ضربه ی سنگین سنگها فهمید
لبان خشک پدر زخمهای تر دارد
سر پدر به زمین خورد و بین آن مردم
کسی نبود که سر را ز خاک بردارد
حسن لطفی