لااقل...
دشمن کینه ای نغمه ی مرغ سحرید
حرف از چشم بهانه است، به خون تشنه ترید
تا که دیدید غریبی به سراغم آمد
مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید
از سر نیزه ی بی تاب شما معلوم است
خوب از حسّ پدر با پسرش باخبرید
اسمی از شیشه شنیدید همه سنگ شدید
نامی از چادر و دامن که شده شعله ورید
اینقدر حرص که از دست شما می بارد
کی ز خلخال و النگوی کسی می گذرید؟!
عطش غارتتان تا که فرو بنشیند
ببرید از تن من هرچه که دارم ببرید
یک نفر با همه ی غربت خود می آید
لااقل این همه شمشیر برایش نخرید
***
مغرب خونی یک روز سرم را پیش
سر خاکستری شاه حرم می نگرید
علیرضا لک