در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد
نفسش ارثیه ی فاطمه! امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد
سنگها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه ی بال و پرم را می برد
یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد
سر آن نیزه که از پهلوی بیرون زد
تا دل کینه ی لشگر پسرم را می برد
تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه ای از قطعات جگرم را می برد
***
چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا!
باد می آمد و عطر ثمرم را می برد
علیرضا لک