سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

در نور چشمانت دل ناهید گم شد

در طرح لبخندت هزاران عید گم شد

 

تا اینکه نابینا نگردد دیدگانش

پشت نقاب ابرها خورشید گم شد

 

مهر تو را تا ناکجاها عرضه کردند

آنکس که از مهر تو سرپیچید گم شد

 

خیل ملک مشغول تفسیر تو بودند

آنقدرها که سوره‌ی توحید گم شد

 

در چشمهایم شوق ایوان طلایت

باران گرفت و شأن مروارید گم شد

 

گفتند تصویر خدایی؛ خوب گفتند

گفتند تو شیر خدایی؛ خوب گفتند

 

آیات چشمان تو ما را با خدا کرد

مهر تو زنگار دل ما را طلا کرد

 

از کوله‌بار خویش جز پاکی ندیدیم

انگار لبهای شما ما را دعا کرد

 

من دوزخی بودم نه اهل جنّتُ‌ُالعشق

جای مرا آقایی تو جابجا کرد

 

یک عمر در سجّاده‌ها نام تو بردیم

تا در کنار تو خدا ما را صدا کرد

 

خیر از جوانی‌اش ببیند آنکسی که

بال مرا در آسمان تو رها کرد

 

من کنج ایوان طلا می‌خواهم آقا

بعد از نجف، یک کربلا می‌خواهم آقا

 

سجّاده‌ی تو بوی جبرائیل می‌داد

چشمت هزاران آبرو بر نیل می‌داد

 

تو جمله‌ی پیغمبرانی و به دستت

گاهی خدا تورات و گه انجیل می‌داد

 

هر شب به پاس احترام تو خدایت

در آسمانها مجلسی تشکیل می‌داد

 

پروردگارت کارهای خانه‌ات را

هر روز و هر شب دست میکائیل می‌داد

 

گرد و غبار لحظه‌ی جنگیدن تو

همواره بوی صور اسرافیل می‌داد

 

 تو بی‌نظیر عالمی همتا نداری

تو شاهکار حضرت پروردگاری

 

ای آنکه ختم‌الانبیا را جانشینی

شایسته‌ی نام امیرالمؤمنینی

 

زیبایی گلواژه‌ی مهر و محبّت

از بهترین‌های خدا روی زمینی

 

ای بی‌بدل، ای بی‌مَثَل، ای مرد اوّل

در هر صفاتی که بگویم بی‌قرینی

 

با ذوالفقار و شهسواری‌ات همیشه

از میمنه تا میسره طوفان‌ترینی

 

ای حیدر کرّار ای شیر خداوند

تو ریشه‌ی شیر نر امّ‌البنینی


تو از همان روز ازل شیر خدایی

فرمانروای عرصه‌ی قالوبلایی

 

یک پرده از حُسن تو جنّاتُ النّعیم است

دستت تجلّی‌گاه رحمان و رحیم است

 

نام تو معراج تمام انبیا بود

یک گوشه از مصداق آن طور کلیم است

 

شأن نزول آیه‌های مؤمنونی

عطر نفس‌های تو بر دوش نسیم است

 

از روی تو وجه خدا را می‌توان دید

با حُبّ تو هر کافری عبدالکریم است

 

اینجا اگر خانه‌نشین بودی غمی نیست

تنها زمان بعثتت یوم‌العظیم است

 

شهر ری از اشک شب تو ارث دارد

سلمان ایرانیِ تو عبدالعظیم است 

 

هر شیعه بشناسد علیّ این زمانش

در ضربه‌ی احزاب تو بی‌شک سهیم است

 

بی معرفت آنکه رهی جز تو گزیند

راه علی تنها صراط‌المستقیم است

 

لعنت به آنکه دشمن حقّ الیقین است

تا به ابد حیدر امیرالمؤمنین است 

 

باید شما را در فراسوی زمان دید

در آسمان بیکرانِ بیکران دید

 

باید سوار بال‌های سال نوری

پرواز کرد و آنسوی هفت‌آسمان دید

 

در لابلای آیه‌های سبز توحید

در ابتدا تا انتهای یک اذان دید

 

از چه مسلمان دو چشمانت نباشم؟

وقتی خدا را در نگاهت می‌توان دید

 

سنّ تو را وقتی که پرسیدم ز مردم

چشمم فقط سرهای در حال تکان دید

 

روزی یتیم کوچه‌گرد کوفه خود را

بر شانه‌های پیرمردی مهربان دید

 

یاد صدای گریه‌یِ چاه تو کردم

وقتی نگاهم بلبلِ آتشفشان دید

 

من با صدای پای تو مأنوس هستم

با نان و با خرمای تو مأنوس هستم

 

دستان تو حالا شده بالاترین دست

جبریل بوسه می‌زند بر اینچنین دست

 

وقتی که دستان تو را بالا گرفتند

تا داد یزدان با امیرالمؤمنین دست

 

یادِ تو و دست تو افتادیم وقتی

در علقمه افتاد بر روی زمین دست

 

هر سه حکایات نگاهت را نوشتند

پس آفرین آب، آفرین مشک، آفرین دست

 

این دست از وقت ولادت باز بوده‌ست

از پشت بسته می‌شود روزی همین دست

 

پشت و پناه محکمی بودند این‌ها

زهرا توقع داشت در کوچه از این دست

 

دست مغیره، دست زهرا، دادِ بی داد

افتاد دست بدترین‌ها بهترین دست

 

علی اکبر لطیفیان احسان محسنی‌فر

 

*بندهای اول و آخر سروده آقای لطیفیان و سایر بندها سروده آقای محسنی‌فر می‌باشد*


[ یکشنبه 93/7/20 ] [ 9:36 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

شیر حق

السّلام ای مرد گودال غدیر
مرد گودال خوش احوال غدیر

در دل خُم، خم فروشی می کنی
با رخت گندم فروشی می کنی

آدم اینجا نیست خاطر جمع باش
بذر گندم هر چقدر داری بپاش

بر جهاز اشتران مِی می زنی
بر جحازین گلّه ات هی می زنی

این تویی ذِی الحجّه روز هجدهم
مـعنی الـیوم اکملـتُ لکـم

مزرع توحید چشم انداز توست
تفلحوا در تفلحوا آواز توست

سُرمه دان جبرئیل بال دار
سرمه دارد از غبار ذوالفقار

بس که ایزد احترامت کرده است
هر دو عالم را به نامت کرده است

عرش یک آبادی استان توست
نه فلک در حکم شهرستان توست

می نویسم جای اللهُ الصََّمد
یک صد و ده بار یا حیدر مدد

ای که هستی روی تلّی از جهاز
نیست تنها خانه ی تو در حجاز

من یقین دارم زبانت فارسی است
لهجه ی همشهریانت فارسی است

من یقین دارم که در روز نخست
هر دو عالم را تو می کردی درست

پس در این عالم بلدتر از تو نیست
«قل هوَ اللهُ احد»تر از تو نیست

در روایات آمده ما بین بیت
حقتعالی بی فرزدق بی کمیت

شاه بیت خویش را انشاد کرد
خانه ی خود را چنین آباد کرد

پس تو را هم از کمیتان یاد باد
قنبرسـتـان دلـت آبـاد بـاد

ای خدابان ازل، ای شیر حق
ای به دستت همچو «لا» شمشیر حق

انبیا خود گلّه داران تواند
در پس گلّه سواران تواند

گلّه را با چوب تو هی می کنند
بشنو از نی بشنو از نی می کنند

بسکه هستی در لطافت بی بدل
هرکه را خواهی بگیری در بغل

ای بسا مطرب که با تنبور و دف
دفن می گردد به صحرای نجف

وی بسا زاهد که با سیصد مقام
ره نمی یابد به وادیّ السّلام

ای فرو مانده ز کُنهت یادها
خاک پایت در مثل مقدادها

از وضویت قطره ای شد سالکی
از هر انگشت تو ریزد مالکی

یوسف مه طلعت اختر بزرگ!
آن مبادا طالعت افتد به گرگ

هان مبادا که ز بخٍّ هایشان
دل دهی امروز بر فردایشان

کنده اند از بیخ دندان ورع
کی سلام گرگ باشد بی طمع؟

یوسفا! این قوم جنسش آهن است
باب دندانهایشان پیراهن است

از عبادت هایشان ریزد هوس
میوه ی ایمانشان کفر است و بس

کاسه هاشان بوی حلوا می دهد
بند نان خشک را وا می دهد

هست بوسفیان از اینان اهل تر
نیست زین مردم کسی بوجهل تر

می پرد بیعت چو هوش مستشان
همچنان رنگ حنا در دستشان

پایشان را لنگ لنگان دیده ام
ریگ توی گیوه هاشان دیده ام

نان نرمی را که پختی خورده اند
لیک سوگند زمختی خورده اند

دستشان گر وا شود کوثر کُشند
گر مجالی پا دهد، حیدر کُشند

دستشان اکنون نمی آید به کار
عقده ها پرورده اند از ذوالفقار

یاد گودال تو چندین سال بعد
تیغ می گرد به دستش پور سعد

نایب اقوام این خُم می شوند
مایل یک مشت گندم می شوند

بر سر ری سر به نی ها می کنند
در دل گــودال غـوغـا می کنند

معنی گودال را با ما بگو
یوسف پامال را با ما بگو

محمد سهرابی


[ شنبه 91/8/13 ] [ 3:16 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ضرب در نور

دیده دو دو زده سرگرم کمی حیرانی است
جام نوشیده شده مستی آن پنهانی است
دست بر چشم نمالم، به خدا رؤیا نیست
قصد و منظور من آن جا که خودت می دانی ست

از تعجّب نظرم دست به دندان برده است
قصّه ام آب از آن برکه ی جوشان خورده است

 
ضربِ خورشید و قمر؟! نورٌ علی نور شده است
دشمن از شدّت نور است چنین کور شده است
وَه! که شیطان به سجود آمده مجبور شده است
جار جبریل زده: سور خدا جور شده است

این یدالله ست که فرماندهِ «ایدیهم» شد
رایتُ الله ست که بر دست نبی قائم شد

 
روی دستان نبی شورش محشر دیدم
محشری را به روی دست پیمبر دیدم
برتر از حشر که من حضرت حیدر دیدم
حیدر از دور پر از نور سراسر دیدم

نور را بیشتر از پیش مقدّس دیدم
روی بازوی علی صبح تنفّس دیدم

 
رمز خلقت همه گم در کف دستان نبی است
قبضه ی فُلک نهم در کف دستان نبی است
جوشش برکه ی خم در کف دستان نبی است
راز «اکملتُ لکم» در کف دستان نبی است

ماه بالاتر از آن است که من می بینم
دارم از باغ غزل مدح علی می چینم

 
تو همانی که خدا «سوره ی قرآنی» کرد
نه! که قرآن خودش را به تو ارزانی کرد
آیه در آیه تو را وصف و غزلخوانی کرد
سه شب آمد به سر سفره و مهمانی کرد

در سر کعبه تب انداخته ای! یعنی چه؟
«مست از خانه برون تاخته ای! یعنی چه؟»

 
پای بیرون زدی از بیت قیامت کردی
گرم آغوش نبی سوره تلاوت کردی
بین قنداقه به عالم تو سیادت کردی
گرچه با حال زمین سخت رعایت کردی

هان! «اذا زلزلت الارض»! زمین می لرزد
وصله ی کفش تو بر عرش برین می ارزد

 
خاک در زیر قدم های تو آذین دیده است
با تو قلب نبی و فاطمه تسکین دیده است
بارها جنگ، تو را مرد نخستین دیده است
نه به یکبار که بسیار که چندین دیده است

ذوالفقارت به خدا هوش بصیرت برده
هفت نسل از عدویت دیده به گردن خورده

 
تو به شمشیر خودت درس بصیرت دادی
درس جنگاوری و رزم و رشادت دادی
نخل ها را به شب و نافله عادت دادی
عادت گریه و تسبیح و عبادت دادی

هیبت اللهی و بر ضعف بدن می گریی!
نکند جای خودت بر دل من می گریی؟

مجید لشکری


[ شنبه 91/8/13 ] [ 11:28 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

شیعه ی غدیر

من اسم را بدون تو انشا نمی کنم
ذکری به غیر نام تو مولا نمی کنم

ذکر خدای عزّوجل ذکر حیدر است
این یاد را بدون تو معنا نمی کنم

هرکس که خواند نام رفیعت مجاب شد
پس بی اجابت تو تمنّا نمی کنم

وقتی نظر به وسعت ارض و سما کنم
ایجاد را بدون تو پیدا نمی کنم

با هر نفس مُمِِدّ حیاتم تویی علی
بی یا علی تنفّس بیجا نمی کنم

انگار که ز قبل تولّد تو با منی
بی تو علی تلفّظ بابا نمی کنم

با تو بیایم و نروم بی تو از جهان
من بی علی ممات وَ محیا نمی کنم

دل را «فَمَن یَمُت یَرَنی» زنده می کند
مارا تب علی ارنی، زنده می کند

ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 12:59 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

بهترین روز حضرت زهرا

من همان زائری که می دانی
بیقرار از تب پریشانی
 
عابر کوچه های دلتنگی
خسته از روزهای حیرانی
 
مردی از خانواده ی سلمان
عاشقی از تبار ایرانی
 
تشنه ی یک نگاه دلجویت
تشنه ی آن شراب روحانی
 
در نگاهم عریضه ای دارم
که تو آن را نگفته می خوانی
 
ذرّه ای هستم آفتابم کن
خاک راه ابوترابم کن

 
ادامه مطلب...

[ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 11:39 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ظهردم بود و برکه هم تشنه، برکه‌ای که تب بیابان داشت
دل او مثل تکّه های سفال، اشتیاق نماز باران داشت

ظهر یک روز آفتابی بود، برکه پلکی زد و نگاهش رفت
باز هم تا به انتهای کویر، حسرت جانگداز آهش رفت

آه من برکه ی نگاه توام، من به جز چشم تو نمی نوشم
تا نیایی و هم دمم نشوی، به خدا لحظه ای نمی‌جوشم

آه من برکه های یعقوبم، که به دشت فراق جاری شد
من همان رود نیل موسایم، که به سمت عراق جاری شد

من همان برکه ی نمک گیرم، کز سر سفره ات نمک خوردم
من کویر حجازی صبرم، که به شوق شما ترک خوردم

برکه از درد و دل لبا لب بود، برکه آن روز در تلاطم بود
برکه آن روز فکر آب نبود، فکر یک برکه پر از خم بود

ظهر زیبای روز نوروزی، باز پلکی زد و نگاهش رفت
نه ولی مثل اینکه این دفعه، صد و ده بار سوز آهش رفت

ماه او در حوالی خورشید، با هزاران ستاره می آمد
بشنو و شک نکن صدای خدا، از سر هر مناره می‌آمد

اشهد اَنَّ ذاتِهِ مَستور، اشهد اَنَّ نورِهِ مَنشور
اشهد اَنَّ مومنونَ بِه، یَسکُنُ الله فی بیوتِ النّور

آیه ای روی بال جبرائیل، پر زد و لحظه‌ای تلاوت شد
بعد از آنکه رسول آن را خواند، پر زد و محو در ولایت شد

آیه پرواز کرد تا برکه، از تجلّای آب صحبت کرد
برکه ی خالی سفالی ما، گریه کرد و دوباره بیعت کرد

گفت: بِالماء کلُّ شیٍ حی، من همان خاک مرده ام ای آب
من اگر برکه ای پر از آبم، از شما آب خورده ام ای آب

تو همان بی کران اقیانوس، من همان کوزه سفال توام
که اگر آه لب به من بزنی، مطمئنّم همیشه مال توام

برکه از اشتیاق دریا شد، زیر پاهای ماه جاری شد
ماه عکسش به برکه افتاد وعکس آن روز یادگاری شد

رحمان نوازنی


[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 8:36 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

خبرِ مبارک

آفتاب و گذر قافله بود، بادیه غلغله بود، بین حجّاج که فارغ شده از حجّ خدا فاصله بود، کاروان دار شه مُرسله بود.
شاه عالم که رسول اللهَ خاتم باشد، فیض هر دم باشد، وارث مسند عیسی گل مریم باشد. و در آن ثانیه ها تیغه ی خورشید بد و سخت دما بالا بود، فقط گرما بود، ولی از عشق فضا زیبا بود، سینه ها منتظر یک خبر غوغا بود.
که به ناگاه رسید حضرت جبریل و زحق آیه ی حق نازل کرد، سِحر دون باطل کرد، خبری را به دل خاتم دین واصل کرد، خبری بود که با واسطه اش دین خدا کامل کرد.
چه مبارک خبری هست کند شاد همه دلها را.
این خبر چیست که نور ابدی را تاباند، در فضا عطر افشاند، دل هر خصم خدا را لرزاند، ریشه ی غم سوزاند، این خبر چیست که باید همگی باز آیند، بار بگشایند، بشنوندش همه تا یک جایند، همه باید به خبر گوش کنند، جام حق نوش کنند، وای اگر جمله فراموش کنند.
این خبر هر چه که هست امر خداست، سرّ دینداری اهل دنیاست، رمز تاییدی اهل عقباست.
مرز کفر و ایمان، راه اصل انسان، پهنه ی بی پایان، رمز یک زندگی جاویدان، همه اهداف بلند قرآن، همه در این خبر حضرت جبریل امین هست نهان.
این خبر روح ببخشد دل هر شیدا را.
امر فرمود نبیّ داور، باید از بار شتر کرد بپا یک منبر، همگان تا که ببینند مرا تا آخر.
گفت این را و نظر کرد به یک مرد جوان، مردی از شیردلان، ذات ممسوس خدای یزدان، دین حق را طوفان، قدر و یاسین و به معنای حقیقی قرآن.
و برفتند فراز منبر، دست او را بگرفت و به سما بالا کرد، عشق را معنا کرد،، آخرین برگه ی پیغامبریش افشا کرد، گفت با من دل هر کس که یکی ست، آگه از سرّ خفی ست، واقف سرّ جلیست، هر که من سیّد اویم شه و مولایش علیست.

گوش باشید، هوش باشید، علی جان من است، رکن پاینده ی ارکان من است، تیغ برّان من است، اوّلین یار وفادار به پیمان من است.
همه دانید علی بت شکن است، قاتل اهرمن است، بوالعجایب بُود و بوالحسن است.
خون من خون علیست، خصمْ مغبون علیست، عشق مجنون علیست، عدل قانون علیست، دین و دنیای شما یکسره مدیون علیست، ساقی کوثر و کوثر می گلگون علیست، اوست هارون من و حسن هارون علیست، بخدا یار و وزیر من علیست، وسط معرکه شیر من علیست، هم مسیر من علیست، هم بشیر من علیست، دین نصیر من علیست، در جهان امر خطیر من علیست، نمک عید غدیر من علیست، کافر است آنکه ندارد به دلش مهر علی شیر خدا را.
و سپس کرد دعا گفت: خدا یار علی یاری کن، شیعه را یار و مددکاری کن، قسمت خصم علی خاری کن، و جماعت پس از آنی که شنیدند، علی را طلبیدند، همه تبریک به لب نزد علی جمله رسیدند، و اشکی ز سر شوق چکیدند، و ای وای که یک عدّه ز کین نقشه کشیدند، خدایا خدایا امان از غم نامردی مردم، که در آن شور تکلّم، در آن همهمه ی خُم
به سر داشت کسی نقشه ی یک خانه و هیزم.
به دل بغض علی داشت، به دل کینه بیاندوخت، شد آنروز که او شعله برافروخت، و زهرا وسط آتش در سوخت.
الهی الهی چه گویم که خدا کاش رساند دگر آن منتقم آل عبا را.

مجتبی صمدی


[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 5:17 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

یوم الغدیر

روزی که دلها را مَعادی آفریدند
اندیشه ها را اعتقادی آفریدند

وقتی که نور فطرت انسان رقم خورد
در نفس نیکان اعتمادی آفریدند

ما بندگان یک خدا وز یک نژادیم
کی رنگ تبعیض نژادی آفریدند

وقتی ز انوار ولایت آب و گل ریخت
ما را ز گِِلهای زیادی آفریدند

چون نور عترت پرتو افشان شد به عالم
ما را ز نور بامدادی آفریدند

تا بی تفاوت نفس دین داری نباشد
دل را به بغض و حُب منادی آفریدند

آنروز بنیاد تشیّع را نهادند
کز مکتب شیعه نهادی آفریدند

تا هیچ جا خالی نماند از تشیع
از جنس ما در هر بلادی آفریدند

در سینه های مملو از عشق ولایت
جایی برای حزن و شادی آفریدند

جام شهادت را به جان شیعه دادند
 یعنی گِل ما را جهادی آفریدند

اصلاً از اوّل با محبّت های زهرا
مار گدای خانه زادی آفریدند

مُنذر پیمبر بود و هادی مرتضی بود
ما را مقیم باب هادی آفریدند

باب امیرالمؤمنین بابُ الغدیر است
ای شیعیان مژده علی ما را امیر است


ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 4:38 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ساقی

ساقی به پیاله باده کم می ریزی
این میکده را چرا به هم می ریزی؟!

از گردش ساغرت شکایت دارم
آسوده بریز! بنده عادت دارم

با خستگی آمدم؛ فرح می خواهم
سجّاده و تسبیح و قدح می خواهم

ما قوم عجم به باده عادت داریم
بر پیر مغان «علی» ارادت داریم

بر طایفه مان نگاه حق معطوف است
میخانه ی شهر طوس ما معروف است

من اهل ری ام؛ مست ولی اللهم
یک خُمره می ِ سفارشی می خواهم

در روز ازل که دل به آدم دادند
فریاد زدم؛ پیاله دستم دادند

فریاد زدم: علی - پناهم دادند
اینگونه به این میکده راهم دادند

با دیدن این شوق عنایاتی کرد
لبخند علی مرا خراباتی کرد

من مست ِ مِی ابوترابم یک عمر
سر زنده به نشئه ی ِ شرابم یک عمر

یک ثانیه بی شراب نتوانم زیست
در مذهب ما حلال تر از مِی نیست

جامی بده لب به لب، خرابم ساقی
از مشتریان خوش حسابم ساقی

ساقی بده باده ای که گیرا باشد
از خُمّ  کهنسال تولا باشد

ساقی بده باده ای که روشن باشد
خوشرنگ و زلال و مرد افکن باشد

زُهّاد پر از اِفاده را دلخور کن
با نام خدا پیاله ها را پر کن

بد مستی ِ من قصّه ی  پر دنباله است
زیرِ سرِِ باده ای صد و ده ساله است

این بزم مرا اهل سخن می سازد
تنها مِی کوثری به من می سازد

من معتقدم باده سرشتی دارد
انگور نجف طعم بهشتی دارد

می داخل خُم سینجلی می گوید
قُل می زند و علی علی می گوید

هُوهُوی ِ تمام خمره ها را بشنو
تفسیر شگرف « هل اتی» را بشنو

با تلخی این دُرد، رطب می چسبد
با حال خوشم  توبه عجب می چسبد

***
گویم به تو حرف عشق بی پرده علی
این شور، مرا به رقص آورده علی

با غصّه و غم عجب وداعی دارم!
سرمست توام! چه خوش سَماعی دارم!

هوُهوُ نکنم، جنون مرا می گیرد
این دل به هوای کربلا می گیرد

دیوانه ترم نکن، کجا می کِشیم!؟
سمت حرم دوست چرا می کِشیم؟

تا طور کشانده ای، عصا می خواهم
یک تذکره ی ِ کرببلا می خواهم

وحید قاسمی


[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 11:43 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

زیباترین ترنم زمزم

مولا برای از تو سرودن غزل کم است
تلمیح و استعاره، مَجاز و بدل کم است

قرآن ناب لایق وصف مقام توست
شعر و حدیث و قصّه و ضرب المثل کم است

آن لحظه که حلاوت نام تو بر لب است
شیرینی شکر که چه گویم، عسل کم است

باید برای مدح تو از صبح بدر گفت
هیجای نهروان و شکوه جمل کم است

ای دست اقتدار خدا، فارس العرب
اصلاً برای شأن تو تعبیر «یل» کم است

هر قدر هم که دم بزنم ای امیر عشق
از شوکت و جلالت تو، ما حَصَل کم است

شهره شده میان عرب تک سواری ات
آوازه های صاعقه‌ی ذوالفقاری ات

 
ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 91/8/10 ] [ 11:30 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 102
بازدید دیروز: 49
کل بازدیدها: 1186000