سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد

نفسش ارثیه ی فاطمه! امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد

سنگها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه ی بال و پرم را می برد

یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد

سر آن نیزه که از پهلوی بیرون زد
تا دل کینه ی لشگر پسرم را می برد

تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه ای از قطعات جگرم را می برد

                     ***
چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا!
باد می آمد و عطر ثمرم را می برد

               علیرضا لک


[ پنج شنبه 91/6/30 ] [ 12:12 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

به حرم تا که تو را از سفرت آورند
پدر پیر تو را پشت سرت آوردند

چقدر در سر راهم پر خونین دیدم
چه بلایی به سر بال و پرت آوردند

چنگ ها جوشن و خود و سپرت را بردند
در عوض هرچه که می شد به سرت آوردند

نیزه هایی که هنوز از نوکشان می ریزد
لخته خون های گلویت خبرت آوردند

پشت تو تا به حرم پیش رخ نامحرم
شانه های خم زینب پدرت آوردند

تا در آغوش کشم جسم تو را بار دگر
تکه تکه تنی از دور و برت آوردند

آخرین عضو تو وقتی به حرم آید شکر
مادرت نیست بگویم پسرت آوردند

           حسن لطفی

آقا جان ما رو به شب هشتم محرم برسون!


[ پنج شنبه 91/6/30 ] [ 12:3 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 112
کل بازدیدها: 1174893