امامِ رئوف

گوشوار نقره

هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم

یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟

امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم

بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم

بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم

بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»

من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم

پانته آ صفایی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:43 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

گفتگو

آیا شود که جام مرا پر سبو کنی
در این خرابه با من دلخسته خو کنی

آنقدر می زنم به سر و صورت و لبم
تا قصّه ی سر و لب خود بازگو کنی

ای ماه من که طیّ سفر گشته ای هلال
باید که شرح واقعه را مو به مو کنی

با چشم بسته از طَبقت دل نمی کنم
تا اینکه هدیه ی سفر خویش رو کنی

گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم
تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی

بابا تمام بال و پرم درد می کند
مویم کشیده اند و سرم درد می کند

سعید توفیقی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:42 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سند مقاتل

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند
گرچه خود می شکند ناله رها می ماند

دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست
زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند

دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است
آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند

شبی از قافله جا ماند و بهمادر پیوست
به پدر می رسد و قافله جا می ماند

بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند
از مقاتل سندش گاه جدا می ماند

دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب
برگی از دفتر شعر است که تا می ماند

طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد
دهن عشق از این حادثه وا می ماند

کاظم بهمنی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:42 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

جا گذاشتند

بر شیشه ی بلور دلم پا گذاشتند
در نیمه های راه مرا جا گذاشتند

رفتند و این سه ساله ی غمدیده را پدر
در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند

رفتند و زخم سینه ی دلشوره ی مرا
بار دگر بدون مداوا گذاشتند

رفتند و دست کوچک یخ کرده ی مرا
در دست گرم حضرت زهرا گذاشتند

بعد از دو روز بر سر بازار شهرشان
آئینه ی مرا به تماشا گذاشتند

وحید قاسمی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:41 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

گِلِه

روی نی و من از تو چقدر فاصله دارم
و از خودم به خدا چون نمرده ام گِله دارم

به جرم اینکه یتیمم مرا به بند کشیدند
و جان به لب شدم از بسکه زخم سلسله دارم

مخاطرات فراوان بین راه بماند
چه خاطرات بدی از مسیر قافله دارم

برای سعی صفای سرت و مروه ی جانم
تو فکر می کنی آیا توان هروله دارم؟

کجا روم به که گویم هوای روی تو کردم
دلم گرفته مگر من چقدر حوصله دارم

به روی خار دویدن کجا و نیزه نشینی
مرا ببخش که گفتم به پایم آبله دارم

مصطفی متولی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:40 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

شستشوی سوخته

زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته

ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته

آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته

سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته

دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته

سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته

محمد رسولی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:39 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

فرق

ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم؛ کوتاه آمد، گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری، قصّه چیست؟
هرکسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد

از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غسّاله هم اشکش درآمد گریه کرد...

کاظم بهمنی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:36 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

مرحله

زندگی بی تو در این قافله سخت است پدر
گذر عمر از این مرحله سخت است پدر

دخترت تشنه ی اشک است ولی باور کن
گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر

روضه ی خار مغیلان و کف پای یتیم
با دل نازک این آبله سخت است پدر

کاش می شد کمی از نیزه بیایی بغلم
بخدا بوسه از این فاصله سخت است پدر

تا که چشمم به لبت خورد، ترک خورد لبم
با لب پاره برایم گله سخت است پدر

عمّه دیگر چه کند من که خودم می دانم
زندگی با من کم حوصله سخت است پدر

مصطفی متولی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:36 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

طَبق

هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به سوی معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مأمور طَبق، مگر سر آوردی تو؟!

بابای مرا بیار بابایی که
دستی بکشد میان موهایی که
هر روز ز روز قبل کمتر می شد
با شعله ی بام های آنجایی که

شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان، خیراتی
از شام سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی

در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود داخل انگشتش
انگشتری عقیق بابایم بود

بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند

آن مرد که نای گفتن از پایش نیست
می گفت بیا بیا که بابایش نیست
سیلی زد و بعد مدّتی حس کردم
که لاله ی گوش من سر جایش نیست

آرامش خواب هر شبی را هم که...
گیسوی به آن مرتّبی را هم که...
هنگام شلوغی وسط خیمه یمان
زیبایی چادر عربی را هم که...

علی زمانیان


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:35 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سفر

با کاروان نیزه سفر می کتم پدر
با طعنه های حرمله سر می کنم پدر

مانند خواهران خودم روی ناقه ها
در پیش سنگ سینه سپر می کنم پدر

از کوچه ی نگاه وقیح یهودیان
با یک لباس پاره گذر می کنم پدر

حالا برو به قصر، ولی نیمه شب تو را
با گریه های خویش خبر می کنم پدر

این گریه جای خطبه ی کوبنده ی من است
من هم شبیه عمّه خطر می کنم پدر

با دیدن جراحت پیشانی ات دگر
از فکر بوسه صرف نظر می کنم پدر

شام سیاه زندگی ام را بدون تو
خورشید روی نیزه سحر می کنم پدر

امشب اگر که بوسه نگیرم من از لبت
در این قمار عشق ضرر می کنم پدر

وحید قاسمی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:34 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 103
کل بازدیدها: 1192033