سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

بغض مقطع

وقتی کبودی های دین را دفن می کرد
سی جزء قرآن مبین را دفن می کرد

یک نازنین مهربان، تنهای تنها
یک مهربان نازنین را دفن می کرد

بغضش مقطّع بود و قلبش تکه تکه
وقتی حروف یا و سین را دفن می کرد

غمگین ترین مرد جهان در بدترین شب
با دست هایش بهترین را دفن می کرد

فردا اگر دنیا پر از شک شد عجب نیست
زیرا علی امّ الیقین را دفن می کرد

تنها نه زهرا را علی در آن شب تلخ
بلکه امیرالمؤمنین را دفن می کرد

ایوب پرندآور


[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 5:27 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سینه ی دریایی

در خاک پنهان کرد یاس پرپرش را
گلبرگ های زخمی نیلوفرش را

با چشم بارانی تلاوت کرد آن شب
آیه به آیه خاطرات کوثرش را

در سینه اش دریایی از غم موج می زد
دنیا گرفت از او یگانه یاورش را

حتی برای لحظه ای یادش نمی رفت
آن ناله ی یا فضّه ی پشت درش را

قوم ستمکار از سر کینه شکستند
مابین آن دیوار و در بال و پرش را

حسین علاءالدین


[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 5:26 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

شب بی فاطمه

شب بی فاطمه یک لحظه با هم نه فلک می سوخت
زمین در یک زمان با آسمان ها مشترک می سوخت

صد و ده بار زد گل بر تن خود پیرهن چاک
که هجده بار دید از تب سراپا شاپرک می سوخت

تن تبدار او تا عرش بر دوش ملائک بود
که تا هفت آسمان و نه فلک بال ملک می سوخت

چو دنیای ملاحت زیر خاک تیره مدفون شد
صدای ناله از سنگ آمد و کوه نمک می سوخت

هوا شولای آتش بود بر دوش علی آن شب
جبین را داغ مهر و چانه را تحت الحنک می سوخت

در آن ظهر پر از ماتم کنار قتلگاه آمد
حسین را دید زیر تیغ و خون می زد شتک می سوخت

زنانِ شروه خوان کِل می زدند و دختران بر سر
نِیستان تا نیستان را صدای نِی لبک می سوخت

به سائل می دهد وقتی که این زن زیور خود را
اگر تأخیر می افتاد او را در کمک می سوخت

برون از بوته ی حق، بی غش آمد فاطمه اما
وجود این طلا تا دیدن سنگ محک می سوخت

یقین دارم که می پاید مرا در روز رستاخیز
وجودم را نمی دانم چرا بیهوده شک می سوخت

غلامرضا مهدیخانی


[ یکشنبه 92/1/25 ] [ 5:25 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

برای شستن مهتاب آب لازم نیست

مرا ملازمت آفتاب لازم نیست
بمان و صبر کن ای شب شتاب لازم نیست

کنار سینه ام ای غم به انتظار چه ای؟
برای آه کشیدن طناب لازم نیست

به من نشان مده این پینه های خونین را
که در قرائت زخم تو قاب لازم نیست

در این بدن که پر از زخمهای منتخب است
برای بستن زخم، انتخاب لازم نیست

به جسم بانوی من از چه آب می ریزی؟
برای شستن مهتاب آب لازم نیست

چه کرد ضربه ی سیلی به چهره ی جِلباب؟
سؤال نیلی ما را جواب لازم نیست

شبانه بود که آمد، شبانه بود که رفت
قلیل زندگی ام را حساب لازم نیست

کفن که می کنمش چون وصیتش این بود
حجاب نور که باشد نقاب لازم نیست

شیخ رضا جعفری


[ شنبه 92/1/24 ] [ 7:47 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

تنهایم

نیلوفری که از دل سیلاب می برم
آرامشی است کز شب بی تاب می برم

جرأت نمی کند که بیاید به چشم من
با زَهره ای که از جگر خواب می برم

هرچه ستاره بود به تشییعم آمدند
بر دوش خود جنازه ی مهتاب می برم

یا ماهی جدا شده از وصل آب را
با آب شسته، در حرم آب می برم

هوشم پریده از سر و سرمست گشته ام
بر دوش، خمره ای ز می نای می برم

باور نکردنی است ولی جان خویش را
دیدم که خواب هستم و در خواب می برم

این پهلوی شکسته و این بازوی کبود
تصویر غارتی است که در قاب می برم

تنهایم و به خاطر تشییعت ای عزیز
دست نیاز بر در اصحاب می برم

شیخ رضا جعفری


[ شنبه 92/1/24 ] [ 7:45 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

شب بی مهتاب

نشست و بست نگاهی به چشمهای کبود
بر آن شکسته... شکسته...، نظاره ای فرمود

فشاند اشک غریبی کنار مهتابش
که رفته بود رخش در خسوف کهنه ی دود

نگاه... آه... سپس گریه... بعد هق هق شد
ندیده بود چنینش شکسته چشم وجود!

برای حرف زدن، زار التماسش کرد
تمام بی کسی اش را به کار برد و سرود

دو دیده باز کن و لب گشا امید علی
چرا ز خانه سفر کردی ای عزیزیم زود

به اشک خویش امیرِ «و لم یَمُت یَرَنی»
نگار رفته سفر را دوباره زنده نمود

شکفت بر لب زهرا دم غریبم وای
به روی چشم خدا... دیده ی کبود گشود

گرفت اشک علی را به دست زخمی و گفت:
شنیدم از پدرم نیمه ی شبی فرمود...

که عرش لرزه بگیرد ز گریه ی مظلوم
بساز با غم زهرا به خاطر معبود

سپرده ام به همه فاطمیه دم گیرند
فدایی تو شدن عشق قلبی من بود

مجتبی روشن روان


[ شنبه 92/1/24 ] [ 7:43 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

روح زخمی

همین که روح زخمی ات، سبک شد از لباس ها
زدند روی دستشان مکاشفه شناس ها

چه سایه های مبهمی نشسته زیر پلک تو
چه کرده با ظرافتت غرور ناسپاس ها

به وقت غسل همچنان، گوش تو زنگ می زند
تو را رها نمی کند هنوز این تماس ها

جان سه تا امام را به لب رسانده ای، مرو!
توجهی نمی کنی چرا به التماس ها؟!

جز پر قو چه بستری مطابق است با تنت
بیم خراش دارم از خواب تو روی یاس ها

برو ولی حلال کن، جهان مزاحم تو شد
به درک تو نمی رسد شعور آس و پاس ها

خدا درِ بهشت را محو کند نبینی اش
مباد باز در دلت زنده شود هراس ها

به یاد قبر مخفی ات چو ابر گریه می کنم
گاه که می روم سر مزار ناشناس ها

تو درد و روضه نیستی، تو راز آفرینشی
تو را زدند کافران پرت شود حواس ها

کاظم بهمنی


[ جمعه 92/1/23 ] [ 3:16 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سرِ خوب شدن

با آنکه نفسهای پر از بال زدن داشت
در چشم کبودش رمق بودن من داشت

گلدوزی پیراهن او تا شب آخر
با من که نه! با اشک و غم و ناله سخن داشت

می گفت: ببین پینه ی دستم شده بهتر
می گفت ولی آتش صد زخم به تن داشت

می گفت: مهم نیست یکی دو سه جراحت
یا اینکه نمی گفت چه دردی به بدن داشت

از آرزوی خوب شدن گفتم وگفتم
اما مگر این زخم سرِ خوب شدن داشت؟!

***
یک عمر نشستیم و در این کوچه نوشتیم:
ای شهر! مگر یک زن غمدیده زدن داشت؟

علیرضا لک


[ جمعه 92/1/23 ] [ 3:11 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

حال و روز

بر زانوی تنهایی ام دارم سرت را
با گریه می بینم غروب آخرت را

من التماس لحظه های درد هستم
آیا نگاهی می کنی دور و برت را؟

دست مرا بستند و پشتم را شکستند
می بینی آیا حال و روز حیدرت را؟

حالا که روی پای من از حال رفتی
فهمیده ام اوضاع و احوال سرت را!

پروانه حرف عشق را هرگز نمی زد
می دید اگر یک مشت از خاکسترت را

افتاده ام پشت درِ قفل نگاهت
واکن دوباره چشمهای نوبرت را

بر زانوی تنهایی خود سر گذارم
وقتی ندارم بر سر زانو سرت را

علیرضا لک


[ جمعه 92/1/23 ] [ 3:9 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سلامِ آخر

بلبل ز آشیانه ی خود دست می کشید
گل بر سر جوانه ی خود دست می کشید

چون ابر کز تمام خودش دست شسته بود
از اشک دانه دانه ی خود دست می کشید

حس کرد عمق کاری زخم غلاف را
وقتی که روی شانه ی خود دست می کشید

با مسح سر برای وضوی جبیره اش
بر جای تازیانه ی خود دست می کشید

این آخرین سلام نمازش فقط نبود
از آخرین بهانه ی خود دست می کشید

شیخ رضا جعفری


[ جمعه 92/1/23 ] [ 3:8 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 399
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 1189600