ناگفته ها دارد دل غمپرورت با من
حرفی بزن از گوشهی چشم ترت با من
بانوی محجوبم بیا و در میان بگذار
شرح بلایی را که آمد بر سرت با من
از اتفاقاتی که پیش آمد در آن کوچه
آن ماجراهایی که گفته دخترت با من
ایکاش امکان داشت راز رو گرفتن را
یکبار میگفتی بهغیر از معجرت با من
از تازیانه با اشاره شِکوِهها دارد
لرزیدن انگشتهای لاغرت با من
یک روز کارِ خانه، نان پختن، کمی لبخند
اما چه کاری کرد روز دیگرت با من
امروز از اول فقط گفتی «حلالم کن»
ای وای اگر این است حرف آخرت با من
قبل از تو من جان میدهم، احیاء من با تو
بعدش بهروی چشم غسل پیکرت با من
مصطفی متولی