امامِ رئوف

تو راه می روی و خون چکد ز پیرهنت
تو آه می کشی و سرخ می شود حسنت

تو نان نمی پزی و سفره ی شبم خالی است
نه آب می خوری و ... آب می شود بدنت

ز گیسوان پریشان زینبم پیداست
که مانده زخم عمیقی به دست شانه زنت

چگونه در به رخم باز کرده ای تنها
که غرق خون شده امشب مسیر آمدنت

بگیر پرده ببینم چه آمده به سرت
بلند تر شده این روزها نفس نفس زدنت

تو گریه می کنی و من به سینه می کوبم
برای زخم نگاهت ، برای زخم تنت

حسن لطفی


[ شنبه 91/5/7 ] [ 1:43 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 68
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 1193625