می رفتم و گدازه صفت می گداختمتا دیده ام یکایکشان را شناختمرد گشتم از صف صدقات و نگاه هادر هر ردیف قافیه ها را نباختممعمار تازیانه ی کوفی خراب کردهر خانه ی امید که با اشک ساختمگرچه غریبه وار مرا خیره می شدندباور نمی کنی! همه را می شناختمدیدم که نعل تازه به هر خانه ای زدندبا اسب خطبه بر سر آن قوم تاختمحتی صدای بغض جرس هم شکسته شدبا ضربه ای که همهمه شان را نواختمشیخ رضا جعفری