جان اُسرا
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده
گرچه سرنیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده
هی دعا میکنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده
سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده
باز هم حرمله افتاده به جان اُسرا
گوش کن ولوله بین اُسرا افتاده
دخترت گم شده انگار همه می پرسند
از رقیه خبری نیست کجا افتاده
مصطفی متولی