سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

مسافرت

باید برای خود بصری دست و پا کنم
بر دیدنت ره نظری دست و پا کنم

یک ذرّه بود و آن هم از آن حادثات ریخت
باید برای خود جگری دست و پا کنم

با سنگ های ریز و درشت زمین نشد
تا جای خواب مختصری دست و پا کنم

گفتی که شام وصل چو مویت بلند باد
باید موی بلندتری دست و پا کنم

بیعت نکرده بود به دستم حنا هنوز
شد قسمتم ز خون اثری دست و پا کنم

چون رنگ روی خود بپرم تا سر فلک
مثل عمو چو بال و پری دست و پا کنم

پیراهنی بس است برای مسافرت
بی معنی است دردسری دست و پا کنم

محمد سهرابی

*****
منم

اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی
بگو برادر من را چرا نیاوردی؟

به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
عروسک من غمدیده را نیاوردی؟

عمو که آب نیاورد عاقبت خیمه
تو آمدی پدر آیا غذا نیاوردی؟

نگاه می کنی از روی نیزه، مبهوتی
منم رقیه پدر جان به جا نیاوردی؟

به گوش تو نرسیده که پهلویم زخم است
چرا برای رقیه عصا نیاوردی؟

برای آنکه بگیری مرا و تاب دهی
سرت که هیچ چرا دست و پا نیاوردی؟

سید محمد جوادی

*****
سه سالگی

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی
از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی
از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر
این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست
یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم
بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گرچه نرفته ام به کنیزی ولی عجیب
کوچک شدم حقیر شدم در سه سالگی

من فکر می کنم که همه فکر می کنند
خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

مصطفی متولی

*****
سنگ غسل

کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
قطره های تاولش را راهی دریا کند

گرد وخاکی گشته بود امّا هنوز آئینه بود
صفحه ی آئینه را فردای محشر وا کند

مشتی از خاکستر پروانه نیّت کرده است
کنج این ویران سرا گلخانه ای برپا کند

تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
می تواند دیده ی یعقوب را بینا کند

او که دارد پنجه ای مشکل گشا، قادر نبود
چشمهای بسته ی بابای خود را وا کند

گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند

خشتهای این خرابه سنگ غسلش می شود
یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند

علی اکبر لطیفیان

*****
گیسوان خاکی

آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانه ای هستم که بال و پر ندارم

از دست نامردی به نام تازیانه
یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم

تا اینکه گریان تو باشم تا سحرگاه
در چشمهایم آنقدر اختر ندارم

چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا
از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم

می خواستم خون گلویت را بشویم
شرمنده هستم منکه آب آور ندارم

بر گوشهایم می گذارم دست خود را
شاید نبینی زینت و زیور ندارم

وقتی نمانده گیسویی روی سر من
کاری دگر با شانه و معجر ندارم

لب می گذارم روی لبهایت پدر جان
تا اینکه جانم را نگیری، بر ندارم

علی اکبر لطیفیان


*****

هیچکس

چند روزی می شود می سوزم امّا هیچکس
دردهایم را نمی فهمد در اینجا هیچکس

از سر شب عهد کردم با تمام زخمها
جز به بابایم نگویم حرف خود با هیچکس

مثل بابا، مثل عمّه، مثل سقّا، مثل... نه!
من هم از جایی زمین خوردم که حتّی هیچکس

دیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاقها
هرچه پیش آید خوش آید یا پدر یا هیچکس!

باید از غصّه بمیرم، دستهایی مهربان
روزگاری دور من بودند و حالا هیچکس

قول داده می رسد امشب و یا نزدیک صبح
مطمئن باشید دیگر می روم تا هیچکس...

... ناله هایم، گریه هایم، زخمِ پایم، گوشها...
... صورتم را هم نبیند صبح فردا هیچکس

***
من قسم خوردم به این گیسو و این لبهای سرخ
مثل تو بابا نمی آید به دنیا هیچکس

علیرضا لک

*****
دلم برای عمو سوخت

اگرچه زخمی و خاموش و سر جدا آورد
تو را برای من از عرش نی خدا آورد

تو را به روی طبق، روی دست های بلند
برای گرمی این بزم بی نوا آورد ...

قدم گذار به چشمی که ریخت مژگانش
سرت به گوشه ی ویرانه ام صفا آورد ...

« عدو شود سبب خیر اگر » ... تو را دیدم
ولی نپرس عزیزم سرم چه ها آورد

به قصد کُشت سراغم گرفت یک سیلی
و باز نیّت خود را ادا به جا آورد

به پاره معجر ما هم طمع نمود آنکه
مرا به حلقه ی چشمان بی حیا آورد

دلم برای عمو سوخت پیش نامردی
که قرص نان تصدّق برای ما آورد ...

مرا تو کشتی و زینب برای تدفینم
اگرچه شام کفن داشت، بوریا آورد

حسن لطفی

*****
سوخته

در باد می وزد بوی گیسوی سوخته
دارم چه قصّه ها ز سر و روی سوخته

کشتی اسیر جزر و مد شعله ها شده
امّیدِ ورطه نیست به پاروی سوخته

آتش گرفت دشت کران تا کرانه اش
لبخند شعله ور شده و مویه، سوخته

از روی نیزه خیره به دنبال چیستی؟
آه ای نگاه زخمیِ کم سوی سوخته

آتش گرفت خیمه، دلم سوخت، بی خبر
که آتشم به جان بزند موی سوخته

تاول زده است پای شتابش... بگو... از آن
گرگ کمین گرفته به آهوی سوخته

آتش گرفته دامن او... فکر چاره کن
بگذاردت اگر روی زانوی سوخته

***
پیچیده بوی یاس به آتش کشیده ای
در عطر گُر گرفته ی شب بوی سوخته...

امیر اکبر زاده

*****
همسفر

با سرت دختر تو راز و نیازی دارد
رو به این قبله شبی قصد نمازی دارد

ساده لوح است و گمان کرده غذا می خواهم
با تو آدم به دو عالم چه نیازی دارد؟

تو نخور غصّه اگر پای شتابم زخم است
هم سفر! هر سفری شیب و فرازی دارد

نیست همبازی من کودکی اینجا؟ باشد
تا تو هستی چه کسی فرصت بازی دارد؟

روی این دامن خاکی کمی آرام بگیر
با سرت نیزه سر جنگ و نسازی دارد!

خواستم ناز کنم، دست کشی تا به سرم
دیدم این مویِ چنین سوخته نازی دارد؟!

عمّه هر جا که بلا بود سپر بود مرا
عمّه آغوش کریمانه ی بازی دارد

نیستم راضی از این وضع ولی حرفی نیست
حتماً این سختی و این دغدغه رازی دارد!

امیر اکبر زاده

*****
وقت رفتن

نه نان، نه آب، مرا دیدن پدر کافی ست
برای سوختن من همین شرر کافی ست

به جای زانوی بابا سرم به دیوار است
برای من غم دنیا همین قَدَر کافی ست

نزن به جان من آتش، زبان طعنه ببند
مرا شرار همان موی شعله ور کافی ست

چه میزبان رئوفی که سیلی آورده ست!
مرا هراس ز سوغات این سفر کافی ست

نه... من نگفتم، او دید زخم گوشم را
برای بابا همین شرح مختصر کافی ست

چقدر خسته شدم، خسته از تو ای دنیا
اگرچه عمر من اندک ولی دگر کافی ست

کسی شبیه خودم گفت وقت رفتن شد
مرا شنیدن تنها همین خبر کافی ست

امیر اکبر زاده

*****
لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد
شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش
اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد
لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد
شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد
ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد
کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر
چند دندان ز دهان پدرش کم می شد

عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند
تار مویی اگر از روی سرش کم می شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب
چون همین چند موی مختصرش کم می شد

محمد جواد پرچمی

*****

به هم ریخته

بابا بنِگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گرهِ موی به هم ریخته ام را

دیگر رمقی نیست به رویت بگُشایم
چشم ترِ کم سویِ به هم ریخته ام را

من فاطمه ی شام شدم خُرده مگیری
لرزیدنِ بازوی به هم ریخته ام را

از مو که مرا بین هوا زجر نگه داشت
دیدند سر و روی به هم ریخته ام را

آرام کن عمّه تو پس از حرفِ کنیزی
این خواهرِ کم روی به هم ریخته ام را

هر تکیه ای از موی سرم دستِ کسی رفت
پیدا کن النگوی به هم ریخته ام را

در شامِ غریبانِ من آرام بشویید
خونابه ی پهلوی به هم ریخته ام را

محمد جواد پرچمی


[ چهارشنبه 92/8/15 ] [ 11:40 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 45
کل بازدیدها: 1188571