سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

کنج حجره

از بس که پای تا سرم آتش گرفت و سوخت
شیرازه های پیکرم آتش گرفت و سوخت

آتش ز جان سوخته ام شعله می کشد
از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت

از کودکی ز خاطره ی رنج مادرم
تا پای مرگ خاطرم آتش گرفت و سوخت

زهرم دهید باز، مگر راحتم کنید
در کنج حجره بسترم آتش گرفت و سوخت

مثل کبوتری که فقط بال و پر زند
این بازمانده ی پرم آتش گرفت و سوخت

از احتضار من پسرم شذ به اضطرار
وای از دلش که در برم آتش گرفت و سوخت

خواهر نداشتم که عزاداری ام کند
از راه دور دخترم آتش گرفت و سوخت

جسم مذاب را چه غم از هُرم  آفتاب
خورشید هم ز پیکرم آتش گرفت و سوخت

این چند ساعتی که عطش را چشیده ام
با یا حسین، حنجرم آتش گرفت و سوخت

دل پای مرگ حضرت لیلا به ناله گفت:
مجنون منم که دلبرم آتش گرفت و سوخت

انگار می شنیدم عزای رباب را
می گفت: کام اصغرم آتش گرفت و سوخت

با اینکه جان تازه و جسم جوان من...
از کینه های همسرم آـش گرفت و سوخت...

بالای تربتم بنویسید: عمر من...
از غصّه های مادرم آتش گرفت و سوخت

حاج محمود ژولیده


*****

آفتاب لب بام

سبزه شد روی تو تا لاله بُستان نرود
چشم من خون شد و از روی تو آسان نرود

زعفران پس ز کجا جانب بغداد آید
شکوه ی سرخت اگر سوی خراسان نرود

وحشت داغ تو رَم داد دلم را ورنه
گفته بودند که آهو به بیابان نرود

فاطمه بهر سرت روغن بادام آورد
گریه کرده است که زلف تو پریشان نرود

عرق آلود به دیدار تو آمد پدرت
زآن که بی غسل، کسی دیدن خوبان نرود

تشت رسوایی این زن ز سر بام افتاد
بر سر بام گرفتم تنت ای جان نرود

رقص تشت است که کم نیست ز رقص شمشیر
یارب اینگونه دگر مرد به میدان نرود

آفتاب لب بامی، تو مگر عمر منی؟!
یارب این عمر من خسته شتابان نرود

غم خود را بده و شافع این امّت باش
تا کسی سوی بهشت از درت ای جان نرود

بال در بال به بالای بلای تو ملول
چند مرغند که با پیکر تو آن نرود

که ز خورشید فروزان به تن شاه شهید
از تنش رنگ برفت و غمش از جان نرود

پس چرا شد قُرُق روضه ی تو روضه ی طوس
گر ز بغداد فغانت به خراسان نرود؟

لب گزیدن به چه معنی است، جگر را بگزید
که ز تن جان شد و جان از پی جانان نرود
 
محمد سهرابی


*****

ناله

یارب به سینه تاب نمانده ز یاد تو
شرمنده ام که یار ندارد جواد تو

موسی به طور بهر مناجات می رود
من مانده ام به حجره ی در بسته یاد تو

باب المرادم و اَجَلم مژده می دهد
آقا بیا که فاطمه داده مراد تو

مادر بگو به همسر نامهربان من
باید چگونه جلب کنم اعتماد تو

وقتی امام تشنه ز دل ناله می زند
آبی رسان که می رسد آخر به داد تو

اطراف محتضر که کسی کف نمی زند
چندان وفا نمانده به لبخند شاد تو

محشر جواب مادر ما را چه می دهی
این بغض و کینه نیست شفیع معاد تو

دور امام هلهله کردن روا نبود
گویا به اهل کوفه کشیده نژاد تو

حتّی کسی نبود که گرید به حال من
بابا بیا که جان بسپارد جواد تو

جدّ غریب! بال کبوتر نخواستم
باشد جواد گریه کن خانه زاد تو

حاج محمود ژولیده

*****

شِکوه ز آشنا

میان حُجره چنان ناله از جفا می زد
که سوز ناله اش، آتش به ما سِوا می زد

به لب ز کینه ی بیگانه هیچ شِکوه نداشت
و لیک داد، ز بیداد آشنا می زد

شرار زهر ز یک سو، لَهیب غم یک سوی
به جان و پیکرش آش، جدا جدا می زد

گذشت کار ز کار و نداشت کار به کس
در آن میانه فقط آب را صدا می زد

صدای ناله ی وی هی ضعیف تر می شد
که پیک مرگ بر او از جنان صلا می زد

برون حُجره همه پایکوب و دست افشان
درون حجره یکی بود و دست و پا می زد

ستاده بود و جوادالائمّریاله جان می داد
ازو بپرس که زخم زبان چرا می زد

حاج علی انسانی

*****

دومین مظلوم بغداد

از دل حجره ی تاریک که بسته است درش
می رسد ناله ای و دل شده خون از اثرش

چیست؟ این ناله ی سوزنده و از سینه ی کیست؟
صاحب ناله مگر سوخته پا تا به سرش

این فروغ دل زهراست که خون است دلش
این جگرگوشه ی موساست که سوزد جگرش

این جواد است که از تشنگی و سوزش زهر
جان سوزان بود و ناله ی جانسوز ترش

خانه اش قتلگه و همسر او قاتل اوست
بارالها تو گواهی که چه آمد به سرش

همسر مرد برایش پر و بال است ولی
همسر سنگدل او بشکسته است پرش

آتش زهر چنان کرده به جانش تأثیر
که کنَد هر نفس سوخته اش تشنه ترش

شهر بغداد بود شاهد مظلومِ دگر
پسری را که دهد جان ز ستم چون پدرش

کاش می بود غریب الغربا در آنجا
تا زمانی نگرد غربت تنها پسرش

حاج سید رضا مؤید


*****

التهاب عطش

از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را

وای از عِناد دختر مأمون که از جفا
مسموم کرده زاده ی خیرالمآب را

تنها نه جان من که از این شعله سوختند
جان رسول و فاطمه و بوتراب را

پی می برد به سوختن جسم و جان من
هرکس که دیده سوختن آفتاب را

ای آنکه التهاب عطش را شنیده ای
بنگر به عضو عضو من این التهاب را

افکنده است شعله به جان من و هنوز
از من کند دریغ یکی جرعه آب را

من می کنم به العطش از او سؤال آب
او می دهد به هلهله بر من جواب را

یارب تو آگهی که برای بقای دین
بر جان خریدم این ستم بی حساب را

جان می دهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را

باشد ز فیض دوستی ما اگر به حشر
آسان کند خدا به «مؤید» حساب را

حاج سید رضا مؤید


[ سه شنبه 92/7/9 ] [ 9:43 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 109
بازدید دیروز: 338
کل بازدیدها: 1187002