لب تشنه بود...
لب تشنه بود، تشنه ی یک جرعه آب بود
مردی که درد های دلش بی حساب بود
پا می کشید گوشه ی حجره به روی خاک
پروانه وار غرق تب و التهاب بود
از بسکه شعله ور شده بود آتش دلش
حتّی نفس نفس زدنش هم عذاب بود
در ازدحام و هلهله ی نانجیب ها
فریاد استغاثه ی او بی جواب بود
یک جرعه آب نذر امامش کسی نکرد
هر چند آب دادن تشنه ثواب بود
آخر شبیه جدّ غریبش شهید شد
آری دعای خسته دلان مستجاب بود
غربت برای آل علی تازگی نداشت
در آن دیار کشتن مظلوم باب بود
امّا فدای بی کفن دشت کربلا
آلاله ای که زخم تنش بی حساب بود
هم نعل تازه بر بدنش ردّ پا گذاشت
هم داغدیده ی شرر آفتاب بود
یوسف رحیمی
*****
جوان امام رضا
ای ز روی تو روی حق پیدا
آفتاب قدیمی دنیا
ای که دریاست پیش تو قطره
ای نمی از کرامتت دریا
ای مسلمان چشم تو آدم
شده روی تو قبله ی حوّا
ای به طفلی فقیه هر مرجع
ای امام تمام عالم ها
به گمانم که حضرت موسی
نامتان را نوشته روی عصا
یا که اصلاً مسیح وقت شفا
می برد یا جواد نام تو را
این همه جود و فضل و احسان را
ارث بردی ز مادرت زهرا
با گدایی تو بزرگ شدیم
یا علی اکبر امامِ رضا
روز اول که یادمان کردند
ریزه خوار جوادمان کردند
جود و بخشش برای تو هیچ است
کلّ عالم ورای تو هیچ است
باغ جنّت به آن همه عظمت
پیش صحن و سرای تو هیچ است
از روایات عشق فهمیدم
جان عالم به پای تو هیچ است
معجزات مسیح و کار شفا
در حضور دعای تو هیچ است
این بلندی خاک تا افلاک
پیش گلدسته های تو هیچ است
دین ما بندگی ما همه اش
به خدا بی ولای تو هیچ است
کعبه، زمزم، حرم، صفا، مروه
همه پیش صفای تو هیچ است
بیش از این مدح تو نمی دانم
شعر من در ثنای تو هیچ است
ای امام جوان اهل البیت
قمر آسمان اهل البیت
دل ما غرق در عنایت توست
تشنه ی باده ی ولایت توست
در همان کودکی امام شدی
این خودش برترین لیاقت توست
اینکه زهراست مادرت آقا
بخدا بهترین سعادت توست
روز محشر تمامی عالم
دست بر دامن شفاعت توست
از درت خلق دست پُر رفتند
جود و بخشش همیشه عادت توست
هرکه یک بار شد نمک گیرت
تا ابد بنده ی کرامت توست
کاش می شد که درحرم بودم
در شبی که شب شهادت توست
همسرت قاتلت شده آقا
این خودش راز سخت غربت توست
همسرت پیر و مو سفیدت کرد
در جوانی تو را شهیدت کرد
گوشه ی حجره بی صدا بودی
به غم و غصّه مبتلا بودی
جگرت سوخت، با لب تشنه
چون جگرگوشه ی رضا بودی
چقدر زود پرپرت کردند
تو امام جوان ما بودی
موقع دست و پا زدن قطعاً
یاد گودال کربلا بودی
یاد غمهای عمّه ات زینب
یاد طفلان بی نوا بودی
یاد طفلی که تا پدر را دید
گفت بابای من کجا بودی؟
از میان تنور آمده ای
یا که بر روی نیزه ها بودی؟
ای پدر جان ز نیزه افتادی؟
به نظر زیر دست و پا بودی
دخترت را ببر که پیر شده
رفتنم مدّتیست دیر شده
مهدی نظری
*****
جگرگوشه
بابا بیا جان کندن من را نظر کن
بابا بیا فکری به حال این پسر کن
از درد، صورت می کشم بر خاک حجره
خاکی تماشای رخ قرص قمر کن
خورشید می سوزد از آه آتشینم
یک چاره بهر این وجود پر شرر کن
کف می زنند اینجا به جای ذکر قرآن
تو آبروداری سر این محتضر کن
هستم جگرگوشه تو را بابا بیا زود
با آستین پاک از لبم خون جگر کن
گفتم که عطشانم، ولی آبم ندادند
حدّاقل کام مرا با اشک تر کن
وقت وصیّت کردنم محرم ندارم
حتماً بیا و مادرم را هم خبر کن
چون مادرم هم دست و پهلویش شکسته ست
خود را عصای مادر بی بال و پر کن
بالا سرم وقتی رسیدی روضه خوان شو
همراه من تا مقتل اکبر سفر کن
من می شوم اکبر ولی نه قطعه قطعه
تو نیمه جان ایفای نقش آن پدر کن
مجتبی صمدی
*****
جگر سوخته
مرهم حریف زخم زبان ها نمی شود
اصلاً جگر که سوخت مداوا نمی شود
گریه مکن - بهانه به دست کسی مده
با گریه هات هیچ مدارا نمی شود
خسته مکن گلوی خوت را برای آب
با آب گفتن تو کسی پا نمی شود
این قدر پیش چشم کنیزان به خود مپیچ
با دست و پا زدن گره ات وا نمی شود
گیسو مکِش به خاک دلی زیر و رو شود
در این اتاق عاطفه پیدا نمی شود
باور کنم به در نگرفته است صورتت؟!...
این جای تنگ و... این قد و بالا... نمی شود
با ضرب دست و پا زدنت طشت می زنند
جز هلهله - جواب - مهیّا نمی شود
با غربتی که هست تو غارت نمی شوی
نیزه به جای جای تنت جا نمی شود
خوبی پشت بام همین است ای غریب
پای کسی به سینه ی تو وا نمی شود...!
علی اکبر لطیفیان
*****
شهید چشمانت
دل من را چه مبتلا کرده
جلوه هایی که دم به دم داری
حضرت عشق! حضرت باران!
در دل خسته ام حرم داری
در هوای زیارت حرمت
در به در می شویم مثل نسیم
السّلام علیک یابن رئوف
السّلام علیک یابن کریم
دل به آفاق جود می بندد
هر کسی آمد و اسیرت شد
در جوانی دل شکستهی ما
سرو قامت خمیده، پیرت شد
از نگاهت مراد می گیرم
شده قلبم مرید چشمانت
شاهد لحظه های دلتنگی!
دل تنگم شهید چشمانت
جان من! بین خانهی خود هم
به خدا آنقدر غریبی که
غربتت را کسی نمی فهمد
تویی و قلب بی شکیبی که ...
قفس غربت و دلی مجروح
پر و بال پرنده می ریزد
گریه می باری و کنارت باز
امّ فضل است خنده می ریزد
سر به دیوار بی کسی داری
در غروب غریب فاصله ها
گم شده ناله های بی رمقت
در هیاهوی شوم هلهله ها
دگر آقا تو خوب می دانی
ناله ی بی جواب یعنی چه
التماس نگاه لب تشنه
ندبه ی آب آب یعنی چه
به فدای کبوترانی که
دست در دست آسمان دادند
بال در بال ، گریه در گریه
به تنی خسته سایه بان دادند
حجره ات کربلا شده آقا
گریه های من اختیاری نیست
جای شکرش هنوز هم باقیست
در کنار تو نیزه داری نیست
غرق در خاک و خون رها مانده
بین گودال پیکر خورشید
خواهری خسته بوسه می گیرد
از گلوی مطهّر خورشید
سر قرآن که رفت بر نیزه
آسمان غرق در تلاطم شد
در هجوم سپاه سر نیزه
آیه های مقطعه گم شد
یوسف رحیمی