سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

تا به معراج تقرب برسانند مرا
عقب قافله باید بکشانند مرا

وقف سرگرمی طفلان سر کوچه شدم
حرجی نیست که دیوانه بخوانند مرا

جای تسبیح می تازه زمین میریزد
سر سجاده اگر که بتکانند مرا

تا که در محضر یارم مکانم بالاست
چه خیالیست که پایین بنشانند مرا

بارها جان مرا تا به لبم می آرد
تا که یک بار سلامی برسانند مرا

شد پناهِ همگان هر که پناهنده ی اوست
سگِ اصحابم و از خویش بدانند مرا

از همه دور کن و از حرمت دور مکن
پس  نرانید مرا تا که نرانند مرا

جان من عاریه ای بود که نذرش کردم
بگذارید که امشب بستانند مرا

جان به هر حال قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربان کریمان بشود


حرم امن تو کافی است هراسان شده را
مثل شه راه بده آهوی گریان شده را

دل سپردیم به آن معجزه ی چشمانت
تا که آباد کنی خانه ی ویران شده را

مِهر تو باعث خاموشی آتشـدان است
خارج از دست خلیل است ، گلستان شده را

گندم ری به تنور کرمت پخته شود
از تو داریم پس این مزرعه ی نان شده را

هرچه شد خرج حرم ارزش او بیشتر است
از طلا حرف نزن، نقره ی ایوان شده را

به درخانه ی تو بسته و وابسته شدیم
چه نیازی است به جنّت سگ دربان شده را

گر قرار است جبینش به قدومت نرسد
کافرش بیش نخوانیم مسلمان شده را

در محلّه خبر لطف تو بهتر پیچید
پخش کردند اگر قصه مهمان شده را

شدنی نیست کرم داشته باشی ، امّا
دستگیری نکنی دست به دامان شده را

پنجره ساخته ای دور ضریح کرمت
تا ببندند به آن زلف پریشان شده را

ما فقط ظاهری از اوج تو را می بینیم
گذری نیست به معراج ِ تو حیران شده را

جلوه ای کردی و زهرای پر از جذبه ی تو
تا قم آورد دل شاه خراسان شده را

باگدایی حرم فخر به دنیا داریم
هرچه داریم از این دختر موسی داریم


تو اگر پا ندهی خواهش مار ا چه کنیم
خشکسالیم همه حضرت دریا چه کنیم

تو بهشت آوری و تا حرمت را داریم
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم

تو عزیز همه ما نیز ذلیل همه ایم
پس تو را هیچ غمی نیست بگو ما چه کنیم

تو عطا هم نکنی عین عطایی اما
پس بگو با جگر سوخته حالا چه کنیم

تو بر آنی که زما دست بگیری امروز
ما برانیم که از هجر تو فردا چه کنیم

رهبر ما به کنار حرمت می آید
یعنی ای دختر موسی تو بفرما چه کنیم

مملکت، مملکت توست خودت یارش باش
رهبرم زاده ی زهراست نگهدارش باش

عرش هستی و ملک دور و برت ریخته اند
بال بر زیر پر رهگذرت ریخته اند

ترس ندارم ز سر وضع گنهکاری خویش
آنقدر برگ شفاعت به سرت ریخته اند

تو چه کردی که برای تو پدر میمیرد
شان زهراست به درک  پدرت ریخته اند

نخی از معجر تو وقت سفر دیده نشد
بسکه پوشیه و حله به سرت ریخته اند

علی اکبر لطیفیان

برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران


[ جمعه 92/6/15 ] [ 5:23 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 127
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 1189328