داغ تازه
منم آن دل که ز داغ تو به دریا می زد
روضه اش شعله به دامان ثریا می زد
موسپیدی که دو دستش به طنابی بستند
پیرمردی که نفس در پی آنها می زد
آن طرف گریه ی طفلان من و در این سو
خنده بر بی کسی ام دشمن زهرا می زد
نیمه جانی که در آتش پی گلهایش بود
شعله وقتی ز در سوخته بالا می زد...
آه از آن بزم شرابی که به یادم آورد
داغ آن زخم که نامرد به لبها می زد
یاد آن طفل که زنجیر تنش مانع بود
تا ببیند که لب چوب کجا را می زد...
همه ی قدرت خود جمع نمود، اما دید
خیزران را به لب زخمی بابا می زد...
ترکه اش گاه به رخ گاه به دندان می خورد...
در عوض عمه ی ما بود که خود را می زد...
حسن لطفی