شب بی فاطمه
شب بی فاطمه یک لحظه با هم نه فلک می سوخت
زمین در یک زمان با آسمان ها مشترک می سوخت
صد و ده بار زد گل بر تن خود پیرهن چاک
که هجده بار دید از تب سراپا شاپرک می سوخت
تن تبدار او تا عرش بر دوش ملائک بود
که تا هفت آسمان و نه فلک بال ملک می سوخت
چو دنیای ملاحت زیر خاک تیره مدفون شد
صدای ناله از سنگ آمد و کوه نمک می سوخت
هوا شولای آتش بود بر دوش علی آن شب
جبین را داغ مهر و چانه را تحت الحنک می سوخت
در آن ظهر پر از ماتم کنار قتلگاه آمد
حسین را دید زیر تیغ و خون می زد شتک می سوخت
زنانِ شروه خوان کِل می زدند و دختران بر سر
نِیستان تا نیستان را صدای نِی لبک می سوخت
به سائل می دهد وقتی که این زن زیور خود را
اگر تأخیر می افتاد او را در کمک می سوخت
برون از بوته ی حق، بی غش آمد فاطمه اما
وجود این طلا تا دیدن سنگ محک می سوخت
یقین دارم که می پاید مرا در روز رستاخیز
وجودم را نمی دانم چرا بیهوده شک می سوخت
غلامرضا مهدیخانی