شب بی مهتاب
نشست و بست نگاهی به چشمهای کبود
بر آن شکسته... شکسته...، نظاره ای فرمود
فشاند اشک غریبی کنار مهتابش
که رفته بود رخش در خسوف کهنه ی دود
نگاه... آه... سپس گریه... بعد هق هق شد
ندیده بود چنینش شکسته چشم وجود!
برای حرف زدن، زار التماسش کرد
تمام بی کسی اش را به کار برد و سرود
دو دیده باز کن و لب گشا امید علی
چرا ز خانه سفر کردی ای عزیزیم زود
به اشک خویش امیرِ «و لم یَمُت یَرَنی»
نگار رفته سفر را دوباره زنده نمود
شکفت بر لب زهرا دم غریبم وای
به روی چشم خدا... دیده ی کبود گشود
گرفت اشک علی را به دست زخمی و گفت:
شنیدم از پدرم نیمه ی شبی فرمود...
که عرش لرزه بگیرد ز گریه ی مظلوم
بساز با غم زهرا به خاطر معبود
سپرده ام به همه فاطمیه دم گیرند
فدایی تو شدن عشق قلبی من بود
مجتبی روشن روان