خط میخی
مسمار چون ز تخته ی سینه خبر گرفت
مانند راز، سینه ام او را به بر گرفت
این خطّ میخی است و کتیبه تن من است
دنیا حریر پیکر ما را حَجر گرفت
داغ است مرسلی که ز دل رفت تا جگر
این گونه هجریِ جگری نیز سر گرفت
دل مرغکی است در قفس دنده ها اسیر
چون میله ها شکست دلم بال و پر گرفت
هر جنبشی است غرقه ی غم را غمی دگر
خوردم تکان و میخ مرا بیشتر گرفت
تاریخ مرگ عارف و میلاد او یکی است
طفلم ز ره نیامده راه سفر گرفت
از فکر درد نیز به خدمت کنم قیام
رگ از سرم شروع شد و تا کمر گرفت
من یک تنه به شال تو بستم دخیل خویش
گرچه ره ضریح به سیصد نفر گرفت
ابلیس ره نداشت به شبهای معنوی
معنی چرا به گیسوی من شعله در گرفت؟!
محمد سهرابی