امامِ رئوف | ||
هفتاد و پنج روز هفتاد و پنج روز تمام است مادرم افتاده بین بستر و حرفی نمی زند مخفی نموده صورت نیلی خویش را از چشمهای حیدر و حرفی نمی زند چندیست که برای به پا ایستادنش دست کمک به جانب دیوار می زند هر شب کنار پهلوی نیلوفری او زانو بغل گرفته حسن زار می زند تا لحظه ای که شانه به گیسوی من زند حتی تمام ثانیه ها را شمرده ام دیشب حسن به شرم به من گفت اینچنین زینب هنوز از غم مادر نمرده ام نبضم شدید می زند این روزها دگر انگار خون به این دل مضطر نمی رسد پلکم پریده است خدایا به خیر کن گویا نفس به سینه ی مادر نمی رسد فضّه به یک اشاره به ما گفت بس کنید دیگر دعا و ناله و امّن یجیب را مادر همین که رفت بگیرید بی صدا آرام زیر شانه ی مردی غریب را مهدی پورپاک [ شنبه 92/1/3 ] [ 5:31 عصر ] [ کبوترِ حرم ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |