امامِ رئوف

آفتاب مغرب

در کلاف اضطرابم سرنخی پیدا نشد
دستی از جنس خدا عقده گشای ما نشد

دفن شد در سینه ام احساس زیبای وصال
خواستم طوفان کنم در عاشقی اما نشد

کوله بارم مملو از بوی غریب گریه است
هر چه کردم خنده ای در بقچه ی من جا نشد

بعد از این در کوچه های بی کسی پر می زنم
طفل احساسات من را خانه ای مأوا نشد

اشک هم پا می کشد از مرزهای آه من
هیچ از دل رفته ای، مانند من تنها نشد

با نگاه آبی تو غرق احسان می شوم
قطره ای بی التفات چشم تو دریا نشد

مرهم عشق تو را بر روی بالم می کشم
ای که بی امداد دستت هیچ بالی وا نشد

پس بزن این ابرهای تیره را ای آفتاب
قسمت دلهای کز کرده به جز سرما نشد

با طلوع آفتاب مغرب عشقت بیا
بی حضورت هر چه کردم زندگی زیبا نشد

استعارات بهاری را دوباره زنده کن
چون که در قاموس پائیزی غزل معنا نشد

علیرضا لک


[ پنج شنبه 91/11/12 ] [ 10:19 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 42
کل بازدیدها: 1193427