بغض خالی
دردها می چکد از حال و هوای سفرش
گرد غم ریخته بر چادر مشکی سرش
تک و تنها و دو تا چشم کبود و چند تا
طفل بی کس شده افتاده فقط دور و برش
ظاهراً خم شده از شدّت ماتم امّا
هیچکس باز نفهمیده چه آمد به سرش
روزها از گذر کوچه ی آتش رفته
اثر سوختگی مانده روی بال و پرش
با چنین موی پریشان و بدون معجر
طرف علقمه ای کاش نیفتد گذرش
همه ی بغض چهل روزه ی او خالی شد
همه ی کرب و بلا گریه شد از چشم ترش
علیرضا لک