گفتم: تویی بابای خوب و مهربان، زد
گفتم که من چیزی نگفتم! بی امان زد
تاریک بود و چشم جایی را نمی دید
تا دید تنهایم، رسید و ناگهان زد
تا دست های کوچکم روی سرم بود
با ضربه ای محکم به ساق استخوان زد
قدّم فقط تا زیر زانویش می آمد
از کینه امّا تا نفس تا داشت جان، زد
از پای تا ابرو تا به نزیکیِ شانه
شلّاق سیلی چهره ی من را نشان زد
دیگر سیاهی دیدم و چیزی ندیدم
شب بود اما پیکرم رنگین کمان زد
اینها همه رد شد ولی داغ تو بابا
بر عمر ناچیز دلم رنگ خزان زد
علیرضا لک