همسفر
با سرت دختر تو راز و نیازی دارد
رو به این قبله شبی قصد نمازی دارد
ساده لوح است و گمان کرده غذا می خواهم
با تو آدم به دو عالم چه نیازی دارد؟
تو نخور غصّه اگر پای شتابم زخم است
هم سفر! هر سفری شیب و فرازی دارد
نیست همبازی من کودکی اینجا؟ باشد
تا تو هستی چه کسی فرصت بازی دارد؟
روی این دامن خاکی کمی آرام بگیر
با سرت نیزه سر جنگ و نسازی دارد!
خواستم ناز کنم، دست کشی تا به سرم
دیدم این مویِ چنین سوخته نازی دارد؟!
عمّه هر جا که بلا بود سپر بود مرا
عمّه آغوش کریمانه ی بازی دارد
نیستم راضی از این وضع ولی حرفی نیست
حتماً این سختی و این دغدغه رازی دارد!
امیر اکبر زاده