الماس اشک
از پشت بام بر سرمان سنگ می زنند
بر زخم کهنه ی پرمان سنگ می زنند
وقت نزولِ سوره ی توحید بر لبت
ابلیس ها به باورمان سنگ می زنند
وقتی که سنگشان به سر نی نمی رسد
سمت سکینه خواهرمان سنگ می زنند
ازپای نیزه فاطمه را دور کن پدر!
این کورها به مادرمان سنگ می زنند
بغض علی بهانه ی خوبی برایشان
حتّی به سوی اصغرمان سنگ می زنند
آن دختری که با پدرش رفت و دور شد...
در کربلا جهیزیه اش جفت و جور شد
گفتم: که کاخ مستی تان پایدار نیست
مردم لباس خاکی ما خنده دار نیست
مردان ما به نیزه و در کوچه های شهر
گرداندن زنان حرم افتخار نیست
ای بزدلان! ز بام به ما سنگ می زنید
در دستهای بسته ی ما ذوالفقار نیست
در سختی و بلا به خدا تکیه می کنیم
سر می دهیم در ره او، این شعار نیست
خونش به جوش آمده عباس؛ بس کنید
پای سر بریده که جای قمار نیست!
خون گریه می کنی!؟ به تو حق می دهم عمو
دیگر وسط کشیده شده حرف آبرو
یاقوت سرخ باور من را فروختند
بازار شام معجر من را فروختند
آهسته گریه کن پدرم! نشنود عمو
چادر نماز مادر من را فروختند
از بسکه فکر منفعت این چپاولند
با خون و پوست، زیور من را فروختند
سودی نداشت زلف پریشان و سوخته
با یک نظر گلِ سرِ من را فروختند
با چند ضربه چوبِ حراجِ کنار طشت
الماس اشک خواهر من را فروختند
کار از تمسخر لب یحیی گذشته است
از خیزران بپرس چه بر ما گذشته است
وحید قاسمی