ذبیح خردسال
هم چو روی طفل من بی رنگ و رو مهتاب نیست
بخت من در خواب و چشم کودکم را خواب نیست
گفتم از اشکم مگر ای غنچه نوشی آب لیک
از تو معذورم که اشک من به جز خوناب نیست
در حرم هر سمت باشد قبله اما بهر من
غیر رویت قبله و جز ابرویت محراب نیست
خیمه بیت الله و کعبه مهد و در طواف اهل حرم
این طواف حجّ عشق است و جز این آداب نیست
هفت بار آمد صفا و مروه، هاجر آب جست
من که ده ها بار در هر خیمه رفتم آب نیست
قسمتی از راه را با هروله هاجر برفت
من همه ره را دویدم کام تو سیراب نیست
حج من اتمام شد برخیز احرامم بکن
ای ذبیح خردسال اکنون که وقت خواب نیست
حاج علی انسانی
*********
بخواب
بخواب ای نو گل پژمان و پرپر
بخواب ای غنچه ی افسرده اصغر
بخواب آسوده اندر دامن خاک
ندیده دامن پر مهر مادر
بخواب و خواب راحت کن شب و روز
که خاموش است صحرا بار دیگر
نمی آید صدای تیر و شمشیر
نه دیگر نعره ی الله اکبر
همه افتاده در خوابند خاموش
توئی صحرا و چندین نعش بی سر
نترس ای کودک ششماهه من
که اینجا خفته هم قاسم هم اکبر
مگر باز از عطش می سوزی ای گل؟
که از خون گلو لب می کنی تر
که با تیر سه شعبه کرده صیدت؟
بسوزد جان آن صیاد کافر
خدایا بشکند آن دست گلچین
که کرد این غنچه را نشکفته پرپر
حاج حبیب الله چایچیان (حسان)
**********
عشق
ای که گرفتی به دوش، بار غم و بار عشق
باز بیا سر کنیم، قصّه ی گلزار عشق
قصّه شنیدم که دوش، تشنه لب گل فروش
بُرد گلی سبز پوش، هدیه به بازار عشق
گل غم نا گفته داشت، خاطر آشفته داشت
چشم به خون خفته داشت، از غم سالار عشق
عشوه کنان ناز کرد، وا شدن آغاز کرد
خنده زد و باز کرد، دیده به دیدار عشق
گر چه زمان دیر بود، تشنه لب شیر بود
منتظر تیر بود، یار وفادار عشق
باغ تب و تاب داشت، گل طلب آب داشت
کی خبر از خواب داشت، دیده ی بیدار عشق
عشق زمین گیر شد، عرش سرازیر شد
گل هدف تیر شد، ای عجب از کار عشق
آن گل مینو سرشت، بر ورق سرنوشت
با خطی از خون نوشت، معنی ایثار عشق
این گل باغ خداست، از چمن کربلاست
خوابگه او کجاست، سینه ی اسرار عشق
آه که با پشت خم، پشت خیامت برم
نغمه سراید به غم، قافله سالار عشق
تازه گل پرپرم، من ز تو عاشق ترم
اصغرم ای اصغرم، ای گل گلزار عشق
غنچه ی آغوش من، زینت خاموش من
یار کفن پوش من، یار من و یار عشق
دشت پر از های و هوست، مشتری عشق اوست
ای شده قربان دوست، اوست خریدار عشق
خیمه به کویم زدی، خنده به رویم زدی
می ز سبویم زدی، بر سر بازار عشق
کودک من لای لای، از غم تو وای وای
گریه کند های های، چشم عزادار عشق
با تو «شفق» پر گرفت، عشق در او در گرفت
تا نفسی بر گرفت، پرده ز اسرار عشق
محمد جواد غفورزاده (شفق)
**********
ذبح عظیم
بر نیزه روی پای خودت ایستاده ای
مردی شدی، برای خودت ایستاده ای
مثل بزرگهای قبیله چه با غرور!
بر پای ادّعای خودت ایستاده ای
شانه به شانه ی همه سرهای قافله
همراه مقتدای خودت ایستاده ای
تو پا به پای اکبر و عباس بر سنان
تنها به اتّکای خودت ایستاده ای
ذبح عظیم بت شکن پیر کربلا
در وادی منای خودت ایستاده ای
ای خضر تشنه کام، در این گوشه ی کویر
بر چشمه ی بقای خودت ایستاده ای
ما بین ناقه های من و عمّه زینبت
در مروه و صفای خودت ایستاده ای
رأست چگونه بر سر نی بند می شود؟!
بی شک تو با دعای خودت ایستاده ای
در آسمان ابری سنگ و کلوخ شهر
با سعی بالهای خودت ایستاده ای
پیش سپاه ابرهه ی عابران شام
مانند کعبه جای خودت ایستاده ای
من را دعا کن از سرنی، کودک رباب
در محضر خدای خودت ایستاده ای
وحید قاسمی
**********
دو راهی
این اشکهای سر زده خواهی نخواهی است
یعنی تمام شعرم اسیر دو راهی است
این واژه های تب زده غرق تلاطم اند
در های و هوی تشنگی و العطش گم اند
باید ز هرم آه دلی شعله ور کنیم
با چلچراغ اشک شبی را سحر کنیم
باید دخیل دل به پر جبرئیل بست
آری به قلب معرکه باید سفر کنیم
پس از کدام حادثه باید شروع کرد
پس از کدام واقعه صرف نظر کنیم
میدان پر از صدای کف و طبل و هلهله است
خیمه اسیر شیون و آشوب و ولوله است
آرام دیدهی تری از دست می رود
صبر و قرار مادری از دست می رود
بیتاب می شود ز تلظّیّ اصغرش
با دیدن کبودی لب های پرپرش
در مشک های تشنه نَمی هم نمانده است
آبی به غیر اشک دمادم نمانده است
این اشکهای سر زده خواهی نخواهی است
بانوی دل شکسته اسیر دو راهی است
ماتم گرفته کودکش آخر چه میشود
لبهای خشک سورهی کوثر چه میشود
یک جرعه آب گرچه دگر در خیام نیست
او را توان خواهش آب از امام نیست
با دست عمه هر گرهی باز می شود
قلب علی هوائیِ پرواز می شود
تا عرش دست های پدر پر کشیده تا ...
تا قلّهی های عشق و شهادت رسیده تا ـ
ـ محشر به پا کند همه جا با صدای خود
این بار با صدای رجز گریه های خود
اما سپاه کوفه جوابش شنیدنی است
تصویر آب دادن این غنچه دیدنی است
چشمان تیر محو سیپیدی حنجرش
رحمی کند خدا به دل خون مادرش
ای وای التهاب سه شعبه چه می کند؟
با این گلو شتاب سه شعبه چه می کند؟
تیری که روی دست پدر کرد پرپرش
حالا دخیل بسته به رگهای حنجرش
این اشکهای سر زده خواهی نخواهی است
حالا امام خسته اسیر دو راهی است
این گونه عاقبت پسر از دست می رود
بیرون کشد سه شعبه سر از دست می رود
«یک گام رو به پیش و یکی رو به پس رود
حالا مردد است به سوی چه کس رود»
دیده میان قلب حرم اضطراب را
دیده کنار خیمه غروب رباب را
دیدند پشت خیمه پدر قبر میکند
قبری برای این دل بی صبر میکند
اما چگونه خاک بریزد بر این گلو
بر چشمهای بی رمق و نیمه باز او
بهتر که پشت خیمه ای آرام خفته است
بهتر که راز جسم نحیفش نهفته است
بر ساحت تنش که جسارت نمی شود
اعضاش عصر واقعه غارت نمی شود
دیگر به شام شوم تماشا نمیرود
دیگر سرش به نیزهی اعدا نمیرود
تا شام و کوفه همسفر آفتاب نیست
بر نیزه ها مقابل چشم رباب نیست
این اشکهای سر زده خواهی نخواهی است
شاعر هنوز هم به سر این دو راهی است
گفتند که نیامده دشمن به سوی او
سر نیزه ای نبوده پی جستجوی او
امّا چه کرد کینهی این قوم با تنش
شد سینهی شکستهی ارباب مدفنش
یوسف رحیمی
**********
چه فایده
لالا بر آنکه خواب ندارد چه فایده
ماندن بر آنکه تاب ندارد چه فایده
گیرم تو را حسین بگیرد، بغل کند
وقتی دو قطره آب ندارد چه فایده
احساس مادری به همین شیر دادن است
آری ولی رباب ندارد چه فایده
انداخت حِرز، اگر چه به گردنت
تا صورتت نقاب ندارد چه فایده
پرسش نکن سه شعبه برایم بزرگ بود
وقتی کسی جواب ندارد چه فایده
با چه سر تو را به روی نی بند می کنند
زلفی که پیچ و تاب ندارد چه فایده
علی اکبر لطیفیان
برگرفته از وبلاگ نود و پنج روز باران
**********
بسکن رباب!
بسکن رباب نیمه ای از شب گذشته است
دیگر بخواب نیمه ای از شب گذشته است
کم خیره شو به نیزه ، علی را نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با دست های بسته مزن چنگ بر رخت
با ناخن شکسته مزن چنگ بر رخت
بس کن رباب حرمله بیدار می شود
سهمت دوباره خنده انظار می شود
ترسم که نیزه دار کمی جابجا شود
از روی نیزه رأس عزیزت رها شود
یک شب ندیده ایم که بی غم نیامده
دیدی هنوز زخم گلو هم نیامده
گرچه امید چشم ترت نا امید شد
بس کن رباب یک شبه مویت سپید شد
پیراهنی که تازه خریدی نشان مده
گهواره نیست دست خودت را تکان مده
با خنده خواب رفته تماشا نمی کند
مادر نگفته است و زبان وا نمی کند
بس کن رباب زخم گلو را نشان مده
قنداقه نیست دست خودت را تکان مده
دیگر ز یادت این غم سنگین نمی رود
آب خوش از گلوی تو پائین نمی رود
بس کن ز گریه حال تو بهتر نمی شود
این گریه ها برای تو اصغر نمی شود
حسن لطفی
**********
یا باب الحوائج
آنقدر توان در بدن مختصرت نیست
آنقدر که حال زدن بال و پرت نیست
بر شانه بینداز خودت را که نیفتی
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
فرمود: حسینم، به خدا مسخره کردند
گفتند:مگر صاحب کوثر پدرت نیست
گفتی که مکش منّت این حرمله ها را
حیف از تو و دریای غرور پسرت نیست
حالا که مرا می بری از شیر بگیری
یک لحظه ببین مادر من پشت سرت نیست؟
***
تو مثل علی اکبری و جذب خدایی
آنقدر که از دور و برت هم خبری نیست
آنقدر در آن لحظه سرت گرم خدا بود
که هیج خبر دار نگشتی که سرت نیست
این بار نگه دار سرت را که نیفتد
حالا که توانایی از این بیشترت نیست
علی اکبر لطیفیان
***********
گلوی علی
همین که دو تایی به میدان رسیدند
روی دست خورشید، شش ماه دیدند
به والله کارش علی اکبری بود
اگر چه علی اصغرش آفریدند
سرش را روی شانه بالا گرفته ست
کسی را به این سر بلندی ندیدند
از این سمت، علی که جلوتر می آمد
از آن سمت ،لشگر عقب می کشیدند
همین که گلوی خودش را نشان داد
تمامی دل ها به رایش طپیدند
پدر گردنش کج- پسر گردنش کج
چقدر این دو از هم خجالت کشیدند!
لب کوچکش خشک و حلقوم او خشک
چه راحت گلوی علی را بریدند
عبا گرچه نگذاشت زن ها ببینند
صدای کف و سوت را که شنیدند
علی اکبر لطیفیان
**********
گهواره خالی می شود با رفتن تو
دیگر نمانده فرصتی تا رفتن تو
حتّی خدا با رفتنت راضی نمی شد
عیسای من قربان بالا رفتن تو
هر چیز را، هر رفتن نا ممکنی را
می شد که باور کرد الا رفتن تو
وقتی گناهی سر نمی زد از گلویت
یعنی چرا یعنی معمّا رفتن تو
ای کاش می بردی مرا با چشمهایت
یا اینکه می افتاد فردا رفتن تو
وقتی که پا در عرصه ی حق می گذاری
فرقی ندارد آمدن یا رفتن تو
علی اکبر لطیفیان
برگرفته از وبلاگ شعر شاعر