سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

غریب کوفه

شانه های زخمی اش را هیچ کس باور نداشت
بار غربت را کسی از روی دوشش بر نداشت

در نگاهش کوفه کوفه غربت و دلواپسی
عابر دلخسته جز تنهائیش یاور نداشت

بام های خانه های مردم بیعت فروش
وقت استقبال از او جز سنگ و خاکستر نداشت

می چکید از مشک هاشان جرعه جرعه تشنگی
نخل هاشان میوه ای جز نیزه و خنجر نداشت

سنگ ها کمتر به پیشانی او پا می زدند
نسبتی نزدیک اگر با حضرت حیدر نداشت

روی گلگون و لبی پر خون و چشمانی کبود
سرنوشتی بین نامردان از این بهتر نداشت

سر سپردن در مسیر سربلندی سیره اش
جز شهادت آرزوی دیگری در سر نداشت

***
دخترش با دیدن بازارهای کوفه گفت
خوب شد بابای من در دست انگشتر نداشت

یوسف رحیمی

***

آسمان کوچ کرده از این شهر

سوی کوفه میا که پیچیده
بوی غربت میان هر کوچه
باز تکرار بی وفائی هاست
باز دستان بسته در کوچه
 
حسّ دلتنگی قفس دارد
آسمان کوچ کرده از این شهر
عشق و احساس و عزّت و غیرت
هم زمان کوچ کرده از این شهر
 
این قبیله چقدر بی دردند
بی حیائی ست خصلت کوفه
مشکها طعم تشنگی دارد
و سراب است بیعت کوفه
 
غربت زائر غریبی را
به نظاره نشسته اند آقا
نیزه نیزه در انتظار تواند
همه پیمان شکسته اند آقا
 
در کمین نگاه مهتابند
بغض ها، کینه ها، کبودی ها
و برای تو نقشه ها دارند
کوفیان، شامیان، یهودی ها
 
دلشان را  ز کینه ی مولا
دم بدم پر گدازه می کردند
دل من آه ارباً اربا شد
نعل ها را که تازه میکردند
 
دگر آقا چه خوب میفهمم
ندبه ی بی جواب یعنی چه
التماس نگاه لب تشنه
ناله ی آب آب یعنی چه
 
ندبه هایی غریب می بارد
صحنه هایی عجیب را دیدم
پرده افتاد! در همین کوچه
سر شیبُ الخضیب را دیدم
 
گرد خورشید خون گرفته ی عشق
نیزه ها ازدحام می کردند
سنگ ها بر لبی ترک خورده
بوسه بوسه سلام می کردند
 
سوی کوفه میا که پیچیده
بوی غربت میان هر کوچه
می شود باز داغ ها تکرار
داغ دستان بسته در کوچه

یوسف رحیمی

***

هوای دلبر

در سرش غیر از هوای دیدن دلبر نداشت
در دلش غیر از غم پرورده ی حیدر نداشت

در غریبی دامن دیوار می شد مأمنش
آن رسول بیکسی در کوفه یک یاور نداشت

کودکانش را به دست دشمنش بسپرده بود
آرزوی دیدن آنها به دل دیگر نداشت

با خودش می گفت: باید سر به راه یار داد
تحفه ای بهتر برای دوست غیر از سر نداشت

تشنه بود و از لبان زخمی اش خون می چکید
قطره آبی تا کند حلقوم خود را تر نداشت

خود طناب دار را افکند دور گردنش
تاب دیدار علی اصغر به نی دیگر نداشت

اشک او می ریخت و در هر نفس می گفت: آه
طاقت دیدار اشک زینب مضطر نداشت

محمد سهرابی

***

سلامِ نماز مغرب


در سلام نماز مغرب بود
مسجد از ازدحام خالی شد
واژه های کلام مردم شهر
از علیک السلام، خالی شد

بین پس کوچه های نامردی
کوفه تنها گذاشت مردش را
با کمی سنگ از سرش وا کرد
روزه داریِ کوچه گردش را

هیچکس بار آن مسافر را
از سر شانه اش پیاده نکرد
وای بر حال منبر کوفه
که از آن مرد استفاده نکرد

کلماتِ که "این چه کاری بود؟"
دائماً راهی صدایش بود
التماسی شبیه "کوفه میا"
سر سجاده ی دعایش بود

هیچکس پا به پای او غیر از
سایه از پشت سر نمی آمد
روشنائی خانه ها رفتند
سایه اش هم دگر نمی آمد

خواست تا نامه ای اجیر کند
به سوی کاروان نشد که نشد
شرحی از حال ماوقع بدهد
به امام زمان نشد که نشد

عاقبت مرد بی کس کوفه
سر دارالاماره جایش بود
سر دارالاماره ی کوفه
آن مکانی که از خدایش بود

گریه می کرد و زیر لب می گفت
با لبی تشنه با دلی گریان
«السّلام علیک یا مظلوم»
«السّلام علیک یا عطشان»

لب و دندان چه قیمتی دارد؟
لب قاری من سلامت باد
هم سرش هم تنش خدا را شکر
سر راه بنفشه ها افتاد

علی اکبر لطیفیان

***

کربلای کوفه

پیشانی او وقف سنگ کوچه ها بود
اوّل ذبیح مقتل کرب و بلا بود

از پشت بام کوفیان بی مروّت
تنها نصیبش آتش و سنگ جفا بود

خون از لبش می ریخت روی خاک کوچه
دستان او حاکی ز درد مرتضی بود

یک تن حریف گلّه ای نامرد کوفه
امّا دلش با کاروان کربلا بود

با نائب خاص امام عصر یارب
رفتار بدتر از یهود آیا روا بود؟

از درب خانه تا به بالای مناره
همواره گریان قتیل نینوا بود

شک در مسلمانی او کردند مردم
آنکه شبیه شاه عطشان سر جدا بود

این لکّه ی ننگی است تا روز قیامت
بر هرکه بیعت کرد و آخر بی وفا بود

روح الله عیوضی

***

آرزویی


"همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی"

فاصله است و بیقرارم که نیامدی کنارم
چه کنم صبا رساند به من از تو عطر و بویی

به لب شکسته ی من سخنی به جای مانده
تو میا عزیز زهرا به دیار ننگ جویی

به دیار بی وفایی چه کنم اگر بیایی
به خدا قسم نداری تو به کوفه جز عدویی

به دیار خصم حیدر تو سه ساله را نیاور
که ز سیلی مکرّر بشود کبود رویی

به میان کوچه آتش به سر غریب ریزند
شده شهر کوفه مشهور که ندارد آبرویی

تن من سر قَناره به تو می کند اشاره
که کنند پاره پاره ز تو حنجر و گلویی

تو مگو به دختر من که چه آمده سر من
به دلم یقین نشسته که رضایتش بجویی

به زلال آب سوگند به گل رباب سوگند
که شود حرام بر تو قطرات آبِ جویی

چو سرت ز تن جدا شد، به فراز نیزه ها شد
ز سرم به روی نیزه، بنما تو جستجویی

جواد حیدری

***

استخاره

شبی که دیده ی خود پر ستاره می کردم
برای غربت دل فکر چاره می کردم

به دانه های چو تسبیح اشک در دستم
برای آمدنت استخاره می کردم

نماز عاشقی من شکسته شد امّا
سلام بر تو ز دارالاماره می کردم

من از محلّه ی آهنگران بی احساس
گذر نمودم و دل پر شراره می کردم

یکی سفارش تیر سه شعبه ای می داد
دعا برای سر شیرخواره می کردم

غریب تر ز دلم روزگار چون می خواست
به کودکان غریبم اشاره می کردم

علی ناظمی

***

بر پشت بام غصه


پایان ندارد ابر خیس گریه هایش
غم می چکد از ردّ پای بی صدایش

بعد از نماز مغرب اینجا هیچکس نیست
بوی غریبی می وزد وقت عشایش

می شد ببینی درد های با وفا را
در لابلای جمله ی «کوفه میا»یش

دیوارهای سنگی آتش به دستان
افتاده دنبال شکست بالهایش

با التهابی حیدرانه جنگ می کرد
می آمد از کوجه رجز های رسایش

چندین تَرَک بر روی لبها نقش بسته
یک کاسه آب امّا نمی آید برایش
***
دارد زیارتنامه می خواند دوباره
بر پشت بام غصّه ی کرب و بلایش

کوچه به کوچه می شود بازیچه شهر
جسم ز هم پاشیده ی در زیر پایش
                   ***
یک ماه آنسوتر سر چشم انتظاری
می بیند امّا روی نیزه مقتدایش

علیرضا لک

***

نماز شرعی

در کوچه ها پیچید بوی آشنایش
بوی غریبی نگاه ردّ پایش

در کوچه ای که جبرئیل عرش پیما
می آمد از آنجا صدای بالهایش

وقتی اذان می داد در محراب کوفه
بوی ولایت پخش می شد با صدایش

در پیشواز غربت خود اشک می ریخت
از آسمان چشمهای با خدایش

در مغرب این کوچه های ناهماهنگ
دیگر نمی بیند کسی را تا عشایش

بر خاک پای محمل فردای زینب
عرض ارادت می کند دست عبایش

پس کوچه های سنگریز متصل را
می رفت با دلواپسی تا انتهایش

دارالاماره بهترین جای تماشاست
به به، به حُسن انتخاب چشمهایش

تا که نماز شرعی خود را بخواند
باید بگردانند سمت کربلایش

علی اکبر لطیفیان

***

مرغ حق


دل من بر سر این دار صفایی دارد
وه که این شهر چه بام و چه هوایی دارد

خانه ی پیرزنی خلوت زاویه ی من
هر که شد وحی به او غار حرایی دارد

شب که شد داد زدم کوفه میا کوفه میا
مرغ حق در دل شب صوت رسایی دارد

پیکرم تا به زمین خورد صدا کرد حسین
شیشه از بام که افتاد صدایی دارد

پشت دروازه مرا فاتحه ای مهمان کن
تا بدانند که این کشته خدایی دارد

هم سرم بی بدن و هم بدنم بی کفن است
حالم از قسمت آینده نمایی دارد

در سر بی بدنم هست هزاران نکته
سوره ی ما نیز بسم الله و بایی دارد

دید خورشید که در بردن این نامه شدم
دست بر دامن هر ذرّه که پایی دارد

شیخ رضا جعفری

***

مُهر بیعت

کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوه ی مولا گرفته بود

تنها میان مردم بیعت فروش شهر
انبوه کینه دور و برش را گرفته بود

دلواپس غریبی امروز خود نبود
امّا دلش به خاطر فردا گرفته بود

دیدی که از ارادت دیرینه ی حسین
یک کوفه زخم در بدنش جا گرفته بود

با سنگ پای بیعت او مُهر می زدند
باور نکرد از همه امضا گرفته بود

این شهر خواب بود و ندانست قدر او
هر شب برای مردمش احیا گرفته بود

جُرمش چه بود؟ نسبت نزدیک با علی
آن شعله ها برای همین پا گرفته بود

محمد ارجمند

***

زیارت

در کوچه گرفتند اگر دور و برش را
چیدند اگر زخم ترین بال و پرش را

این ارث علی دوست ترینهای قبیله است
جا داشت در این شهر ببیند اثرش را

محراب همین پیرزن کوفه چه خوب است
تا اینکه به پایان برساند سحرش را

این بار به جای گره ی سبز نگاهش
می بست سر نافله بار سفرش را

این کوفه نشینان که گهی بام نشینند
با سنگ شکستند سر رهگذرش را

دلواپس امروزِ غریبی خودش نیست
انداخته بر جاده ی فردا نظرش را

مشغول زیارت شده آهسته بنالید
این مرد که بر دست گرفته است، سرش را

علی اکبر لطیفیان

***

پیک عشق

چشمم برای آمدنت اشک پرور است
از چشمهای منتظرم کوچه ها تر است

پیک توام که در قفس تنگ آمده است
نامه بری که زخمی و بی بال و بی پر است

پرواز را ز خاطر من برده این دیار
این سرنوشت بی کسی این کبوتر است

گفتم بنالم از غم و بر سر زنم ولی
از چه بگویم آه که غمها مکرر است

از نعل تازه ای که به اسبانشان زدند
از کوفه ای که رونقش از تیغ و خنجر است

از بامها که جای گل از سنگ پر شده است
از آتش تنور که سرگرم یک سر است

یا از محلّه های یهودی نشین شهر
از چشم بی حیا که به دنبال معجر است

از گوشها که منتظر گوشواره اند
از مردمی که وعده ی سوغاتشان زر است

از ناکسی که در پی انگشتریِ توست
از خنجری که منتظر زخم خنجر است

از دستهای زبر و خشن، تازیانه ها
از پنجه ها که در پی گیسوی دختر است

از هرچه نیزه، نیزه ی اینان بلندتر
از هرچه تیر، تیر سه شعبه گرانتر است

حسن لطفی

***

لااقل...

دشمن کینه ای نغمه ی مرغ سحرید
حرف از چشم بهانه است، به خون تشنه ترید

تا که دیدید غریبی به سراغم آمد
مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید

از سر نیزه ی بی تاب شما معلوم است
خوب از حسّ پدر با پسرش باخبرید

اسمی از شیشه شنیدید همه سنگ شدید
نامی از چادر و دامن که شده شعله ورید

اینقدر حرص که از دست شما می بارد
کی ز خلخال و النگوی کسی می گذرید؟!

عطش غارتتان تا که فرو بنشیند
ببرید از تن من هرچه که دارم ببرید

یک نفر با همه ی غربت خود می آید
لااقل این همه شمشیر برایش نخرید

                      *** 
مغرب خونی یک روز سرم را پیش
سر خاکستری شاه حرم می نگرید

علیرضا لک

***

نامه بر

آشفته ای آواره ام در پشت درها
کوه پر از دردم پر از خون جگرها

یکریز می بارم به روی جانمازم
دیگر خداحافظ خداحافظ سحرها

گفتم به دستت می رسد«ای کاشهایم»
نفرین به بال سنگی این نامه برها
                      ***

دیروز با نان شماها قد کشیدند
حالا چه بی رحمند شمشیر پدرها

نقش و نگار صورتت حیف است برگرد
هرگز میا ای ماه من! این دور و برها

حالا تمام کوچه ها را گشته ام من
حالا تنم از کوچه ها دارد اثرها

 ***
این چندمین شب از کدامین ماه باشد؟
پس کی می آیی شهر کوفه شاه سرها!

علیرضا لک

***

فاصله

چقدر فاصله دارد سر من و سر تو
خدا کند که بیفتد دوباره محضر تو

به راه آمدن تو نشسته دلخسته
فراز دارالاماره سر کبوتر تو

اگر که نامه نوشتم بیا، پشیمانم
میا که کوفه گرفته بهانه ی سر تو

میا که نقشه کشیدند مردمان یهود
برای بردن خلخال پای دختر تو

میا که نیزه فروشان شهر می خوانند
دعای رزق به پای گلو و حنجر تو

میا که نعره کشان سوی تو روانه شدند
برای هلهله پیش علی اکبر تو

عمود آهن و نیزه فراهم آوردند
برای فرق علمدار و چشم حیدر تو

میا که حرمله دارد سه شعبه می سازد
برای بوسه گرفتن ز حلق اصغر تو

علی اشتری

***

رنگ حنا

بالا گرفت بر من دلخون چو کارها
صیّاد من شدند تمام شکارها

بی مایگان به دایه انیسند تا به تیغ
زنگار بسته آینه ی کارزارها

بی مُهر و موم نامه به هم قرض می دهند
نان قرض می دهند به هم خانه دارها

مهمان، متاع رایج بازار کوفه است
کسب حلال نیست در این رشوه خوارها

مسلم برای زینب تو گریه می کند
پیشانی ام شکسته در این کوچه، بارها

از بام کوفه بر لب تو می کنم سلام
چون آفتاب بام، میان غبارها

از دور از گلوی تو می بوسم ای عزیز
گر وا کنند ره به لبم نیزه دارها

باد صبا وزید و سلام تو را رساند
قربان آن سلام تو بالای دارها

تأدیب چوب کوفه مرا بی ادب نکرد
دندان شکست و سست نشد نام یارها

عیدی بده به مسلم و هانی که عید شد
قربان رسید و رنگ حنا شد عُذارها

از دخترم چو دختر خود ناز را بخر
بگذار تا اسیر رود در دیارها

محمد سهرابی

***

عید قربان


می گریزد از کوفه هرکسی که پا دارد
دست اگر دهد بالی، این محیط جا دارد

شهر را فرو بگذار با تمام دیبایش
رو به بادیه کانجا فرش بوریا دارد

آب کوفه را خوردم شور بود چون چشمش
هر عزیز در کوفه چشم زخم ها دارد

شهر کوفه را دیدم سبز بود و بی حاصل
وحدت نقیضین است کوفه ماجرا دارد

می پرد چو فکر از سر می رود چو رنگ از رو
عهد مردم کوفه خصلت حنا ارد

قوت غالبم سنگ است آینه است امکانم
سعی جلوه های من صد حرم صفا دارد

گرچه پیک مسلم شد، اعتماد بر او نیست
زلف خویش پنهان کن کوفه بادها دارد

کوفه آبرو خوار است با حرم میا اینجا
اژدهای صدچشم است سخت اشتها دارد

ابرها نمی گریند بادها نمی رقصند
وضع عید قربانم حال کربلا دارد

عشق آتشین من دست باد افتاده است
هرچه من دعا دارم کوفه ناسزا دارد

در یمن رکابت را ای عقیق خالی کن
کوفه بدتراش است و جوهرش جفا دارد

صد نفس تو را خواندم یک نفس اجابت کن
شاه بی نواپرور در قفا دعا دارد

در قفا دعا دارد گر حسین بی لشگر
شمر از چه ای معنی پا بر آن قفا دارد

محمد سهرابی

***

اشعار شب اول محرم

کوچه کوچه می روم شاید کسی پیدا کنم
ای دریغ از خانه ام تا لحظه ای مأوا کنم

کوچه گردی من از شهر مدینه باب شد
دست بسته اقتدا بر حضرت مولا کنم

گوئیا یک مرد از نامه نویسان، مرد نیست
با که یا رب، شکوه از این بی وفائیها کنم؟

می زنم بر قلب لشگر از یسار و از یمین
یا علی می گویم و با رزم خود غوغا کنم

قطع سازم ریشه ی هرچه علی نشناس را
من حسینی مذهبم از خصم کی پروا کنم

سنگها مهمان شناس و دسته نی ها شعله ور
در هجوم زخم ها یاد گل زهرا کنم

باغها را هرچه گشتم تیر بود و نیزه بود
آب هم در کار نیست افطار خود را وا کنم

بر لب و دندان شکستن نیز راضی نیستند
یاد اطفال عزیزت صبح و شام آوا کنم

از همان جایی که هستی جان زینب بازگرد
دلبرا رویی ندارم تا که سر بالا کنم

رحم کن بر دختر شیرین زبانت یا حسین
عقده ها دارد دلم باید تو را افشا کنم

کاش بودم شام و کوفه تا که هنگام ورود
جسم خود را فرش راه زینب کبری کنم

تیر کوفی چشم سقّا را نشانه رفته است
خون بگریم خوش را همرنگ با سقّا کنم

احسان محسنی فر


[ دوشنبه 91/8/22 ] [ 11:22 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 112
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 1189313