رقیه سادات
در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در ناقه دگر جلوه ی میقات نبود
می گشت تمام کاروان را عمّه
می گشت ولی رقیّه سادات نبود
رقیه کو؟
در قافله ی به جستجو افتاده
این ولوله که «رقیّه کو؟» افتاده
اشک از سر نیزه ای پیاپی می ریخت
می خواست پدر بگوید او افتاده
اوقات سوخته
از شدّت تب تمام اوقاتش سوخت
تنها نه خودش خاک خراباتش سوخت
خورشید درون طشت در دستش بود
دریای دل رقیّه در آتش سوخت
کاظم بهمنی