امامِ رئوف

سند مقاتل

دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند
گرچه خود می شکند ناله رها می ماند

دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست
زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند

دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است
آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند

شبی از قافله جا ماند و بهمادر پیوست
به پدر می رسد و قافله جا می ماند

بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند
از مقاتل سندش گاه جدا می ماند

دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب
برگی از دفتر شعر است که تا می ماند

طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد
دهن عشق از این حادثه وا می ماند

کاظم بهمنی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:42 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 50
کل بازدیدها: 1192208