امامِ رئوف

طَبق

هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به سوی معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مأمور طَبق، مگر سر آوردی تو؟!

بابای مرا بیار بابایی که
دستی بکشد میان موهایی که
هر روز ز روز قبل کمتر می شد
با شعله ی بام های آنجایی که

شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان، خیراتی
از شام سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی

در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود داخل انگشتش
انگشتری عقیق بابایم بود

بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند

آن مرد که نای گفتن از پایش نیست
می گفت بیا بیا که بابایش نیست
سیلی زد و بعد مدّتی حس کردم
که لاله ی گوش من سر جایش نیست

آرامش خواب هر شبی را هم که...
گیسوی به آن مرتّبی را هم که...
هنگام شلوغی وسط خیمه یمان
زیبایی چادر عربی را هم که...

علی زمانیان


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:35 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 50
کل بازدیدها: 1192217