ضرب در نور
دیده دو دو زده سرگرم کمی حیرانی است
جام نوشیده شده مستی آن پنهانی است
دست بر چشم نمالم، به خدا رؤیا نیست
قصد و منظور من آن جا که خودت می دانی ست
از تعجّب نظرم دست به دندان برده است
قصّه ام آب از آن برکه ی جوشان خورده است
ضربِ خورشید و قمر؟! نورٌ علی نور شده است
دشمن از شدّت نور است چنین کور شده است
وَه! که شیطان به سجود آمده مجبور شده است
جار جبریل زده: سور خدا جور شده است
این یدالله ست که فرماندهِ «ایدیهم» شد
رایتُ الله ست که بر دست نبی قائم شد
روی دستان نبی شورش محشر دیدم
محشری را به روی دست پیمبر دیدم
برتر از حشر که من حضرت حیدر دیدم
حیدر از دور پر از نور سراسر دیدم
نور را بیشتر از پیش مقدّس دیدم
روی بازوی علی صبح تنفّس دیدم
رمز خلقت همه گم در کف دستان نبی است
قبضه ی فُلک نهم در کف دستان نبی است
جوشش برکه ی خم در کف دستان نبی است
راز «اکملتُ لکم» در کف دستان نبی است
ماه بالاتر از آن است که من می بینم
دارم از باغ غزل مدح علی می چینم
تو همانی که خدا «سوره ی قرآنی» کرد
نه! که قرآن خودش را به تو ارزانی کرد
آیه در آیه تو را وصف و غزلخوانی کرد
سه شب آمد به سر سفره و مهمانی کرد
در سر کعبه تب انداخته ای! یعنی چه؟
«مست از خانه برون تاخته ای! یعنی چه؟»
پای بیرون زدی از بیت قیامت کردی
گرم آغوش نبی سوره تلاوت کردی
بین قنداقه به عالم تو سیادت کردی
گرچه با حال زمین سخت رعایت کردی
هان! «اذا زلزلت الارض»! زمین می لرزد
وصله ی کفش تو بر عرش برین می ارزد
خاک در زیر قدم های تو آذین دیده است
با تو قلب نبی و فاطمه تسکین دیده است
بارها جنگ، تو را مرد نخستین دیده است
نه به یکبار که بسیار که چندین دیده است
ذوالفقارت به خدا هوش بصیرت برده
هفت نسل از عدویت دیده به گردن خورده
تو به شمشیر خودت درس بصیرت دادی
درس جنگاوری و رزم و رشادت دادی
نخل ها را به شب و نافله عادت دادی
عادت گریه و تسبیح و عبادت دادی
هیبت اللهی و بر ضعف بدن می گریی!
نکند جای خودت بر دل من می گریی؟
مجید لشکری