آسمان کوچ کرده از این شهر
سوی کوفه میا که پیچیده
بوی غربت میان هر کوچه
باز تکرار بی وفائی هاست
باز دستان بسته در کوچه
حسّ دلتنگی قفس دارد
آسمان کوچ کرده از این شهر
عشق و احساس و عزّت و غیرت
هم زمان کوچ کرده از این شهر
این قبیله چقدر بی دردند
بی حیائی ست خصلت کوفه
مشکها طعم تشنگی دارد
و سراب است بیعت کوفه
غربت زائر غریبی را
به نظاره نشسته اند آقا
نیزه نیزه در انتظار تواند
همه پیمان شکسته اند آقا
در کمین نگاه مهتابند
بغض ها، کینه ها، کبودی ها
و برای تو نقشه ها دارند
کوفیان، شامیان، یهودی ها
دلشان را ز کینه ی مولا
دم بدم پر گدازه می کردند
دل من آه ارباً اربا شد
نعل ها را که تازه میکردند
دگر آقا چه خوب میفهمم
ندبه ی بی جواب یعنی چه
التماس نگاه لب تشنه
ناله ی آب آب یعنی چه
ندبه هایی غریب می بارد
صحنه هایی عجیب را دیدم
پرده افتاد! در همین کوچه
سر شیبُ الخضیب را دیدم
گرد خورشید خون گرفته ی عشق
نیزه ها ازدحام می کردند
سنگ ها بر لبی ترک خورده
بوسه بوسه سلام می کردند
سوی کوفه میا که پیچیده
بوی غربت میان هر کوچه
می شود باز داغ ها تکرار
داغ دستان بسته در کوچه
یوسف رحیمی