غبار کاروان
ای خدا من لایق لطف و عطایت نیستم
آگهم من بنده ی خوبی برایت نیستم
هر سحر از فعل روز خود خجالت می کشم
خوب می دانی که منظور رضایت نیستم
در مسیر نفس خود عمریست در جا می زنم
ظلمت محضم، گمان اهل هدایت نیستم
دوری و غفلت مرا سرگرم دنیا کرده است
من دگر دلداده ی دین و ولایت نیستم
واجبات خویش را کردم فدای مستحب
جز گناه و درد سر چیزی برایت نیستم
چشم بر دست تو دارم ورنه افعالم گواست
شامل عفوت نبودم، آشنایت نیستم
حرمت مهمانی ات را قول و فعل من شکست
ای خدا من زینت مهمان سرایت نیستم
گرچه بیمار گناهم ، با علی در می زنم
بی علی هرگز خریدار لقایت نیستم
کاروان رفت و غبارش هم نصیب ما نشد
عاقبت راضی ز دستم حضرت زهرا نشد
احسان محسنی فر