از من گرفته همسر من خورد و خواب را
زهر جفا ز جان و دلم برده تاب را
وای از عِناد دختر مأمون که از جفا
مسموم کرده زاده ی خیرالمآب را
تنها نه جان من که از این شعله سوختند
جان رسول و فاطمه و بوتراب را
پی می برد به سوختن جسم و جان من
هرکس که دیده سوختن آفتاب را
ای آنکه التهاب عطش را شنیده ای
بنگر به عضو عضو من این التهاب را
افکنده است شعله به جان من و هنوز
از من کند دریغ یکی جرعه آب را
من می کنم به العطش از او سؤال آب
او می دهد به هلهله بر من جواب را
یارب تو آگهی که برای بقای دین
بر جان خریدم این ستم بی حساب را
جان می دهم به غربت و عطشان که خون من
تضمین کند تداوم اسلام ناب را
باشد ز فیض دوستی ما اگر به حشر
آسان کند خدا به «مؤید» حساب را
استاد سید رضا مؤید