پایان ندارد ابر خیس گریه هایش
غم می چکد از ردّ پای بی صدایش
بعد از نماز مغرب اینجا هیچکس نیست
بوی غریبی می وزد وقت عشایش
می شد ببینی درد های با وفا را
در لابلای جمله ی «کوفه میا»یش
دیوارهای سنگی آتش به دستان
افتاده دنبال شکست بالهایش
با التهابی حیدرانه جنگ می کرد
می آمد از کوجه رجز های رسایش
چندین تَرَک بر روی لبها نقش بسته
یک کاسه آب امّا نمی آید برایش
***
دارد زیارتنامه می خواند دوباره
بر پشت بام غصّه ی کرب و بلایش
کوچه به کوچه می شود بازیچه شهر
جسم ز هم پاشیده ی در زیر پایش
***
یک ماه آنسوتر سر چشم انتظاری
می بیند امّا روی نیزه مقتدایش
علیرضا لک