خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رِشتیم
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم
ما کشته ی نفسیم و بس آوُخ که برآید
از ما به قیامت که چرا نفس نکشتیم
افسوس بر این عمر گرانمایه که بگذشت
ما از سر تقصیر و خطا در نگذشتیم
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم
چون مرغ برین کنگره تا کی بتوان خواند
یکروز نگه کن که بر این کنگره خشتیم
ما را عجب ار پشت و پناهی بود آنروز
کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم
گر خواجه شفاعت نکند روز قیامت
شاید که ز مشّاطه نرنجیم که زشتیم
باشد که عنایت برسد ور نه مپندار
با این عمل دوزخیان کاهل بهشتیم؟
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما دانه نکشتیم
سعدی شیرازی