چشم بیدار، هنر نیست دل خوابم را
گوهری نیست چرا دیدهی پر آبم را
کو به کو خانه به خانه پی آن مه رفتم
گم شدم لیک نجستم دُرِ نایابم را
گر همه خلق به حال سحرم غبطه خورند
قابل یار ندانم دل بی تابم را
همه شبگردی دل، تیرگی محض شده
غفلتم کشت، ندیدم رخ مهتابم را
گلشن عمر خزان شد ز صبا می بویم
روز و شب رایحهی آن گل شادابم را
این همه آمد و شد بهر امیدی است مرا
تا بجویم مگر آن گوهر شب تابم را
داده پیغام به بیدار دلان دل شب
هر سحرگاه صدا میکنم اصحابم را
کیست تا پای نهد در دل ویرانهی من؟
کیست بر هم بزند خلوت محرابم را؟
کیست تا اهل کند این دل نا اهلم را؟
کیست تأدیب کند این دل نایابم را؟
عوض خوبی او، خوب بدی کردم من!
وای بر من که شکستم دل اربابم را
سید محمد میرهاشمی