سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

غرور محکم

این کیست که طوفان شده میل خطر کرده؟
در کودکی خود را علمدار دگر کرده

اینکه برای مادرش مردی شده حالا
خسته شده از بس میان خینه سر کرده

این کیست که در پیش روی لشگر کوفه
با چه غرور محکمی سینه سپر کرده

آن قدر روی پنجه ی پایش فشار آورد
تا یک کمی قدّ خودش را بیشتر کرده

با دیدنش اهل حرم یاد حسن کردند
از بس شبیه مجتبی عمّامه سر کرده

امّا تمامی حواسش سمت گودال است
آنجا که حتّی عمّه را هم خونجگر کرده

آنجا که دستی بر سر و روی عمو می زد
با چکمه نامردی به پهلوی عمو می زد


از این به بعد عمّه خودم دور و برت هستم
من بعد از این پروانه ی دور سرت هستم

من در رگم خون علمدار جمل دارم
من مجتبای دوّم پیغمبرت هستم

ابن الحسن هستم، عمو ابن الحسینم کرد
عبداللهم امّا علیّ اکبرت هستم

دشمن غلط کرده به سمت خیمه ها آید
آسوده باش عمّه اگر من لشگرت هستم

گیرم ابالفضل نوامیس تو را کشتند
حالا خودم خدمتگذار معجرت هستم

هرچند مثل من پریشانی – گرفتاری
گیسو پریشانی مکن تا که مرا داری


عمّه رهایم کن مرا مست خدا کردند
اصلاً تمامیّ مرا قالو بلا کردند

عمّه بگو در خیمه آیا نیزه ای مانده؟
حالا که بازوی مرا شیر خدا کردند

بعد از قلاف کوچه ی تنگ بنی هاشم
دست مرا نذر غریب کربلا کردند

آیا نمی بینی چگونه نیزه می ریزند
آیا نمی بینی تنش را جابجا کردند

آیا نمی بینی چگونه چکمه هاشان را
بر سینه ی گنجینة السرار جا کردند

علی اکبر لطیفیان


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:17 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

هیبت مجتبایی

به گَرد پای من امروز لشگری نرسد
به اوج بال و پرم هیچ شهپری نرسد

سوار مرکب عشقم، رکاب یعنی چه؟
به این سواره، پیاده تکاوری نرسد

به خویش گفتم: از این پس تو را نمی بخشم
اگر ارادت تو داد دلبری نرسد

منم که رهبر میدان نوجوانانم
به این حضور حکیمانه رهبری نرسد

میان مقتل مظلوم، یاری اش کردم
به این مقام شریفم پیمبری نرسد

به هیبت غضب مجتبایی ام سوگند
سپاه کوفه به این رزم حیدری نرسد

مرا بلندی شمشیر «خصم» مانع نیست
به ضربه گیری دستم دلاوری نرسد

مرا ز هول قیامت دگر نترسانید
به این قیامت دشوار، محشری نرسد

کمان حرمله با گودی گلویم گفت:
به جز تو و علی اصغر به حنجری نرسد

سر مرا به روی سینه ی عمو کندند
مقام ذبح مرا در منا، سری نرسد

تمام صورت من زیر دست و پا له شد
به این کتاب زبان بسته دفتری نرسد

منم که با تنم اندازه کرده ام لطفت
به وسعت بدنم هیچ پیکری نرسد

به جان عمّه دعای عمو به گوشم گفت:
که دست غارت دشمن به معجری نرسد

منم که غوطه به دریای خون زدم، سر مست
چنین به گودی مقتل شناوری نرسد

شوند اهل یفین در بهشت مهمانم
به سفره خانه ی من طول کشوری نرسد

چراغ باغ جنان گوهر جمال من است
به پرتو افکنی ام هیچ اختری نرسد

ز عشق، سلطنت دهر، می رسد امّا
به طعم ملک ری ما، ستمگری نرسد

حاج محمود ژولیده


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:16 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

فرصت پریدن

یک نفس آمده ام تا که عمو را نزنی
که به این سینه ی مجروح تو با پا نزنی

ذکر لا حول و لا... از دو لبش می بارد
با چنین نیزه ی سر سخت به لبها نزنی

عمّه نزدیک شده بر سر گودال ای تیغ
می شود پر به سوی حنجره حالا نزنی؟

نیزه ات را که زدی باز کشیدی بیرون
می زنی باز دوباره نشد آیا نزنی؟

نیزه ات را که زدی باز! نمی شد حالا
ساقه ی نیزه ی خونین شده را تا نزنی؟

من و این وادی خون زنده نباید بروم
شک نکن اینکه پرم را بزنی یا نزنی

دست و دل باز شو ای دست بیا کاری کن
فرصت خوب پریدن شده در جا نزنی

علیرضا لک


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:15 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

یازده سال

غیرت خاکسترش رنگ دگر داشت
شعله ی بال و پرش میل سفر داشت

آنکه در این یازده سال یتیمی
تا که عمو بود انگار پدر داشت

از چه بماند در این خیمه ی خیالی
آنکه ز اوضاع گودال خبر داشت

گفت: به ای ن نیزه ی خشک و شکسته
تکیه نمی زد عمو یار اگر داشت

رفت مبادا بگویند غریب است
یا که بگویند عمو کاش پسر داشت

***
آمد و پیشانی زخمیِ شه را
از بغل دامن فاطمه برداشت

دید که از شدّت ضربه ی نیزه
زخم عمیقی عمو پشت کمر داشت

دید که شمشیر کُندِ تهِ گودال
حنجره ی شاه را زیر نظر داشت

در وسط بُهت دلشوره ی زینب
شکر خدا دست، یعنی که سپر داشت

علی اکبر لطیفیان


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:14 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

جام عسل

مقصد شعر و غزل دست من است
عضو بی مثل و بدل دست من است

سیزده شیشه اگر قاسم داشت
یازده جام عسل دست من است

بر زمین بودی و من حیّ علی
فاعل خیرالعمل دست من است

آنکه بر تیزی شمشیر عدو
ندهد هیچ محل دست من است

ضربه ی بی مثل از تیغ گرفت
ریشه ی ضرب و مثل دست من است

علّت اینکه مرا باز چنین
پدرم کرده بغل دست من است

دست دادم که بگویم دشمن
شده معلول و علل دست من است

حلقه ی گردن تو دست دگر
هاله ی دور زُحل دست من است

ضرب شمشیر پدر قاسم شد
سپر جنگ جمل دست من است

سعید توفیقی


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:14 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

بلا گردان

دست او در دستهای عمّه بود
گوش او پر از صدای عمّه بود

زینبی که دل چنان آئینه داشت
داغ چندین گل به روی سینه داشت

صبر عبداللهَ دگر سر گشته بود
چشم های کوچکش تر گشته بود

دید دیگر بی برادر مانده است
بندی از قنداق اصغر مانده است

شیون زنها دلش را پاره کرد
دید شه تنهاست فکر چاره کرد

دست او از دست عمّه شد جدا
می دوید و بر لبش واویلتا

می دوید و گاه می افتاد او
از جگر فریاد می زد ای عمو

دید عمو چون گل اسیر خارهاست
دشمنان را هم سر آزارهاست

یک نفر با نیزه بر او می زند
یک نفر دارد به پهلو می زند

عدّه ای از دور سنگش می زنند
عدّه ای پیراهنش را می کنند

مرگ خود را کرد در دل آرزو
خویش را افکند بر روی عمو

بی حیایی تیغ خود بالا گرفت
پس نشانه پیکر مولا گرفت

کرد عبدالله دست خود دراز
گفت ای قاتل به شمشیرت مناز

گر نیاید جسم من بر هیچ کار
می کنم خود را سپر در راه یار

من بلاگردان دلبر می شوم
در رهش بی دست و بی سر می شوم

این بگفت و تیغ  دستش را برید
در جنان زهرا گریبان را درید

دست او بر خاک و خون از دست رفت
شد ز صهبای حسینی مست، رفت

در میان گریه ها خندید، رفت
تشنه بر مهمانی خورشید رفت

سید محمد جوادی


[ شنبه 91/8/20 ] [ 3:13 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 106
کل بازدیدها: 1174696