سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

عشق علیه السلام

کنار دِیر شبی ازدحام را دیدم
و جلوه گر سر ماهی تمام را دیدم

میان بزم شرابی در آن سیاهی شب
به روی نیزه سر یک امام را دیدم

شبیه حضرت عیسی سخن به لب می برد
ولی تفاوت هر دو کلام را دیدم

به پاره ی دل پیغمبر همین امّت
نهایت ادب و احترام را دیدم

به دین و مذهب خود هم عمل نمی کردند
نتیجه های غذای حرام را دیدم

سری عزیز گرفتم چو ثروتم دادند
حریص بودن این خاص و عام را دیدم

ز لطف و برکت این سر دگر مسلمانم
که روی عشق علیه السلام را دیدم

رضا رسول زاده


[ شنبه 92/9/9 ] [ 9:48 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

بالای نیزه

چشمم از داغ تو ای گل پر شبنم شده است
لحظه هایم همگی رنگ محرّم شده است

مرهمی نیست که بر داغ عظیمت بنهم
اشک، تنها به دل سوخته مرهم شده است

حق بده پشتم اگر خم شده از غصه حسین
قامت نیزه هم از ماتم تو خم شده است

چند روزی است که از حال لبت بی خبرم
چه شده موی تو آشفته و درهم شده است

لب و دندان و سر و صورت تو خونین است
چشم هایت چقدر چشمه ی زمزم شده است

پیش از این لهجه ی زهرائی ات اینگونه نبود
چند دندان تو ای قاری من کم شده است

سید محمد جوادی


[ شنبه 92/9/9 ] [ 9:37 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

وقت نزول

از پشت بام بر سرمان سنگ می زنند
بر زخم کهنه ی پرمان سنگ می زنند

وقت نزول سوره ی توحید بر لبت
ابلیس ها به باورمان سنگ می زنند

وقتی که سنگشان به سر نی نمی رسد
سمت سکینه خواهرمان سنگ می زنند

از پای نیزه فاطمه را دور کن پدر
این کورها به مادرمان سنگ می زنند

بغض علی بهانه ی خوبی برایشان
حتی به سوی اصغرمان سنگ می زنند

وحید قاسمی


[ شنبه 92/9/9 ] [ 9:37 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

ابر بهاری

خمیده ارتفاع کوهساری
وزیده باد سرد سوگواری

شکسته قامت پر بار طوبی
رسیده موسم پر برگ و باری

گرفته مرگ چشم حیدری را
نشسته خاک روی ذوالفقاری

بروی عرش روی اسم اعظم
به زیر فرش جسم ذات باری

زمین و آسمان صورت به صورت
عرق ریزان ز فرط شرمساری

به روی شانه زخم تازیانه
به دل از عشق امّا زخم کاری

درون مشکها از اشک لبریز
کویر سینه ها بی آبیاری

نشان هر قدم در این حکایت
ضریح کوچکی در هوشیاری

حریم عصمت و صحرانوردی؟
سر ششماهه و نیزه سواری؟

تمام نیزه ها رحلند اینجا
میان اینهمه یک نیزه قاری

به روی نیزه شد وحی مکرر
مگر جبریل هم اینجاست؟ آری

تلاوت می کند چه؟ سوره ی کهف
برای مردم بی بند و باری

وضو باید بگیرم گرچه اینجا
به غیر از گریه نبوَد آب جاری

کسی از چشم خشک خویش پرسید
ببین لب تشنه هستم، آب داری؟

نشسته روبروی هم در این بین
دلِ خون من و ابر بهاری

شیخ رضا جعفری


[ یکشنبه 91/9/26 ] [ 1:41 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 186
بازدید دیروز: 49
کل بازدیدها: 1186084