سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

سه سالگی

با غم که هم مسیر شدم در سه سالگی
از غصه ناگزیر شدم در سه سالگی

گفتم به تن که آب شود از گرسنگی
از جان خود که سیر شدم در سه سالگی

من پای عشق تو کمرم تا شد ای پدر
این شد که سر به زیر شدم در سه سالگی

غصّه نخور، فدای سرت که سرم شکست
یا که اگر اسیر شدم در سه سالگی

هی داغ روی داغ و هی زخم پشت زخم
بعد از تو زود پیر شدم در سه سالگی

گرچه نرفته ام به کنیزی ولی عجیب
کوچک شدم حقیر شدم در سه سالگی

من فکر می کنم که همه فکر می کنند
خیلی بهانه گیر شدم در سه سالگی

مصطفی متولی


[ پنج شنبه 92/4/20 ] [ 3:46 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

تقدیم به روح ملکوتی حضرت آیت الله خوشوقت (رحمة الله علیه)
او که در همه عمر با برکتش دلسوخته ی حضرت رقیه (س) بود.
انشاءالله با سه ساله ابی عبدالله محشور شوند.


سنگ غسل

کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
قطره های تاولش را راهی دریا کند

گرد وخاکی گشته بود امّا هنوز آئینه بود
صفحه ی آئینه را فردای محشر وا کند

مشتی از خاکستر پروانه نیّت کرده است
کنج این ویران سرا گلخانه ای برپا کند

تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
می تواند دیده ی یعقوب را بینا کند

او که دارد پنجه ای مشکل گشا، قادر نبود
چشمهای بسته ی بابای خود را وا کند

گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند

خشتهای این خرابه سنگ غسلش می شود
یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند

علی اکبر لطیفیان


[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 6:13 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

یا صاحب الزمان آجرک الله

لاله در باغ خزان، برگ و برش کم می شد
شمع ویرانه فروغ سحرش کم می شد

پلک بی حوصله اش خواست بخوابد، ای کاش
اندکی هلهله ی دور و برش کم می شد

زخم پاهای ورم کرده اگر خوب نشد
لااقل کاش کمی درد سرش کم می شد

بهر دلخوش شدن عمّه تبسّم می کرد
شاید از دغدغه ی همسفرش کم می شد

اشک و خاکستر و سیلی اثراتی دارد
ذرّه ذرّه مژه ی پلک ترش کم می شد

لگد لعنتیِ زجر زمینگیرش کرد
کاشکی درد عجیب کمرش کم می شد

سر هر کوچه که رفتند شمرد این دختر
چند دندان ز دهان پدرش کم می شد

عمویش عالم و آدم همه را می سوزاند
تار مویی اگر از روی سرش کم می شد

خوب شد شانه نزد موی سرش را زینب
چون همین چند موی مختصرش کم می شد

جواد پرچمی

اجرا شده توسط استاد حاج منصور ارضی در شب بیست و سوم محرم


[ سه شنبه 91/9/28 ] [ 11:15 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

به هم ریخته

بابا بنِگر رویِ به هم ریخته ام را
وا کن گرهِ موی به هم ریخته ام را

دیگر رمقی نیست به رویت بگُشایم
چشم ترِ کم سویِ به هم ریخته ام را

من فاطمه ی شام شدم خُرده مگیری
لرزیدنِ بازوی به هم ریخته ام را

از مو که مرا بین هوا زجر نگه داشت
دیدند سر و روی به هم ریخته ام را

آرام کن عمّه تو پس از حرفِ کنیزی
این خواهرِ کم روی به هم ریخته ام را

هر تکیه ای از موی سرم دستِ کسی رفت
پیدا کن النگوی به هم ریخته ام را

در شامِ غریبانِ من آرام بشویید
خونابه ی پهلوی به هم ریخته ام را

جواد پرچمی


[ سه شنبه 91/9/28 ] [ 11:2 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

هیچکس

چند روزی می شود می سوزم امّا هیچکس
دردهایم را نمی فهمد در اینجا هیچکس

از سر شب عهد کردم با تمام زخمها
جز به بابایم نگویم حرف خود با هیچکس

مثل بابا، مثل عمّه، مثل سقّا، مثل... نه!
من هم از جایی زمین خوردم که حتّی هیچکس

دیگر امشب طاقتم طاق است ای شلاقها
هرچه پیش آید خوش آید یا پدر یا هیچکس!

باید از غصّه بمیرم، دستهایی مهربان
روزگاری دور من بودند و حالا هیچکس

قول داده می رسد امشب و یا نزدیک صبح
مطمئن باشید دیگر می روم تا هیچکس...

... ناله هایم، گریه هایم، زخمِ پایم، گوشها...
... صورتم را هم نبیند صبح فردا هیچکس

***
من قسم خوردم به این گیسو و این لبهای سرخ
مثل تو بابا نمی آید به دنیا هیچکس

علیرضا لک


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 2:11 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

دلم برای عمو سوخت

اگرچه زخمی و خاموش و سر جدا آورد
تو را برای من از عرش نی خدا آورد

تو را به روی طبق، روی دست های بلند
برای گرمی این بزم بی نوا آورد ...

قدم گذار به چشمی که ریخت مژگانش
سرت به گوشه ی ویرانه ام صفا آورد ...

« عدو شود سبب خیر اگر » ... تو را دیدم
ولی نپرس عزیزم سرم چه ها آورد

به قصد کُشت سراغم گرفت یک سیلی
و باز نیّت خود را ادا به جا آورد

به پاره معجر ما هم طمع نمود آنکه
مرا به حلقه ی چشمان بی حیا آورد

دلم برای عمو سوخت پیش نامردی
که قرص نان تصدّق برای ما آورد ...

مرا تو کشتی و زینب برای تدفینم
اگرچه شام کفن داشت، بوریا آورد

حسن لطفی


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 2:10 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

گیسوان خاکی

آئینه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانه ای هستم که بال و پر ندارم

از دست نامردی به نام تازیانه
یک عضو بی آسیب در پیکر ندارم

تا اینکه گریان تو باشم تا سحرگاه
در چشمهایم آنقدر اختر ندارم

چیزی که فرش مقدمت سازم در اینجا
از گیسوان خاکی ام بهتر ندارم

می خواستم خون گلویت را بشویم
شرمنده هستم منکه آب آور ندارم

بر گوشهایم می گذارم دست خود را
شاید نبینی زینت و زیور ندارم

وقتی نمانده گیسویی روی سر من
کاری دگر با شانه و معجر ندارم

لب می گذارم روی لبهایت پدر جان
تا اینکه جانم را نگیری، بر ندارم

علی اکبر لطیفیان


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 2:9 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سنگ غسل

کیست امشب در دل طوفانی او جا کند
قطره های تاولش را راهی دریا کند

گرد و خاکی گشته بود امّا هنوز آئینه بود
صفحه ی آئینه را فردای محشر وا کند

مشتی از خاکستر پروانه نیّت کرده است
کنج این ویران سرا گلخانه ای بر پا کند

تار و پودی از لباس مندرس گردیده اش
می تواند دیده ی یعقوب را بینا کند

او که دارد پنجه ای مشکل گشا، قادر نبود
چشمهای بسته ی بابای خود را وا کند

گیسویش را زیر پای میهمانش پهن کرد
آنقدر فرصت نشد تا بوریا پیدا کند

خشتهای این خرابه سنگ غسلش می شود
یک نفر باید دوباره غسل یک زهرا کند

علی اکبر لطیفیان


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 2:8 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سوخته

در باد می وزد بوی گیسوی سوخته
دارم چه قصّه ها ز سر و روی سوخته

کشتی اسیر جزر و مد شعله ها شده
امّیدِ ورطه نیست به پاروی سوخته

آتش گرفت دشت کران تا کرانه اش
لبخند شعله ور شده و مویه، سوخته

از روی نیزه خیره به دنبال چیستی؟
آه ای نگاه زخمیِ کم سوی سوخته

آتش گرفت خیمه، دلم سوخت، بی خبر
که آتشم به جان بزند موی سوخته

تاول زده است پای شتابش... بگو... از آن
گرگ کمین گرفته به آهوی سوخته

آتش گرفته دامن او... فکر چاره کن
بگذاردت اگر روی زانوی سوخته

***
پیچیده بوی یاس به آتش کشیده ای
در عطر گُر گرفته ی شب بوی سوخته...

امیر اکبر زاده


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:46 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

همسفر

با سرت دختر تو راز و نیازی دارد
رو به این قبله شبی قصد نمازی دارد

ساده لوح است و گمان کرده غذا می خواهم
با تو آدم به دو عالم چه نیازی دارد؟

تو نخور غصّه اگر پای شتابم زخم است
هم سفر! هر سفری شیب و فرازی دارد

نیست همبازی من کودکی اینجا؟ باشد
تا تو هستی چه کسی فرصت بازی دارد؟

روی این دامن خاکی کمی آرام بگیر
با سرت نیزه سر جنگ و نسازی دارد!

خواستم ناز کنم، دست کشی تا به سرم
دیدم این مویِ چنین سوخته نازی دارد؟!

عمّه هر جا که بلا بود سپر بود مرا
عمّه آغوش کریمانه ی بازی دارد

نیستم راضی از این وضع ولی حرفی نیست
حتماً این سختی و این دغدغه رازی دارد!

امیر اکبر زاده


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:45 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 99
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 1175441