سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

وقت رفتن

نه نان، نه آب، مرا دیدن پدر کافی ست
برای سوختن من همین شرر کافی ست

به جای زانوی بابا سرم به دیوار است
برای من غم دنیا همین قَدَر کافی ست

نزن به جان من آتش، زبان طعنه ببند
مرا شرار همان موی شعله ور کافی ست

چه میزبان رئوفی که سیلی آورده ست!
مرا هراس ز سوغات این سفر کافی ست

نه... من نگفتم، او دید زخم گوشم را
برای بابا همین شرح مختصر کافی ست

چقدر خسته شدم، خسته از تو ای دنیا
اگرچه عمر من اندک ولی دگر کافی ست

کسی شبیه خودم گفت وقت رفتن شد
مرا شنیدن تنها همین خبر کافی ست

امیر اکبر زاده


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:44 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

امشب دوباره من غم غربت گرفته ام
افسرده و شکسته و محنت گرفته ام

اذن دخول دیدن تو گریه کردن است
با گریه بر تو مزد عبادت گرفته ام

امشب برای اینکه به سوی تو بپرم
از جانب خدای تو رخصت گرفته ام

شرمنده ام که زودتر از عمّه جان پدر...
از خواهرت اجازه ی صحبت گرفته ام

چندی ست حال و روز دلم دیدنی شده
چندی ست رنگ و بوی شهادت گرفته ام

این تکّه روسری که سرم هست عاریه است
از شامیان سه روزه امانت گرفته ام

این بازوی شکسته و این چهره ی کبود
سوغاتی است که من ز اسارت گرفته ام

مانند مادرت کمرم درد می کند
این درد را ز پای جسارت گرفته ام

ای کعبة الحرام رقیّه ببین مرا
از خون دوباره غسل زیارت گرفته ام

علیرضا خاکساری


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:41 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

مسافرت

باید برای خود بصری دست و پا کنم
بر دیدنت ره نظری دست و پا کنم

یک ذرّه بود و آن هم از آن حادثات ریخت
باید برای خود جگری دست و پا کنم

با سنگ های ریز و درشت زمین نشد
تا جای خواب مختصری دست و پا کنم

گفتی که شام وصل چو مویت بلند باد
باید موی بلندتری دست و پا کنم

بیعت نکرده بود به دستم حنا هنوز
شد قسمتم ز خون اثری دست و پا کنم

چون رنگ روی خود بپرم تا سر فلک
مثل عمو چو بال و پری دست و پا کنم

پیراهنی بس است برای مسافرت
بی معنی است دردسری دست و پا کنم

محمد سهرابی


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:26 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

زیر زبان

فریادها چو راه سفرها کشیده اند
شبها کشیده اند، سحرها کشیده اند

سنگینی ام به قدر دو تا بوسه مانده است
وزن مرا نسیم سحرها کشیده اند

فکرم پس از تو دست کشیدن ز زندگی است
دست مرا ز بس به سفرها کشیده اند

نائب گرفته ام که کشد آه جای من
آه مرا نسیم سحرها کشیده اند

این قوم بسته اند به ناخن حنای عید
ناخن ز بس به روی جگرها کشیده اند

پوشیدنی نمانده برایم به غیر چشم
هر چز را که بود به سرها کشیده اند

سنگینتر است از همه ی بار کائنات
نازی که دختران ز پدرها کشیده اند

حرف و حدیث موی سر من دراز شد
 در شام و کوفه بسکه خبرها کشیده اند

نقش تو را به نوک سنان ها کشانده اند
نقشه برای من به گذرها کشیده اند

آمد به حرف طفل تو با خال و خط تو
زیر زبان من به هنرها کشیده اند

هم پرده نیست با کمی از گوش درد من
دردی که گوش ها ز خبرها کشیده اند

چشمم هنوز منتظر دست های توست
زآن سرمه ها که وقت سحرها کشیده اند

شد سایه ام بلندتر از من به پای نی
چون سایه ها به نور قمرها کشیده اند

معنی، لب حسین کرامت نمود، اگر
از خیزران تلخ شکرها کشیده اند

محمد سهرابی


[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:25 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

بس است!

بین عشاق جهان تا کی سفر باشد بس است
تا به کی لیلا ز مجنون بی خبر باشد بس است
 
جان لب هایی که بستی پلک هایت را مبند
سهم من از تو نگاهی هم اگر باشد بس است
 
نه غذا نه آب نه معجر نه مو نه پا نه کفش
گوشواره هم نمیخواهم پدر باشد بس است
 
عمّه امری نیست دارم رفع زحمت میکنم
بودنم تا کی برایت دردسر باشد بس است
 
دیر شد بر خیز گفتم که به عمّه گفته ام
یک نفر از رفتن من با خبر باشد بس است
 
حسین رستمی

ادامه مطلب...

[ شنبه 91/8/27 ] [ 2:24 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

رقیه سادات

در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در ناقه دگر جلوه ی میقات نبود
می گشت تمام کاروان را عمّه
می گشت ولی رقیّه سادات نبود

رقیه کو؟

در قافله ی به جستجو افتاده
این ولوله که «رقیّه کو؟» افتاده
اشک از سر نیزه ای پیاپی می ریخت
می خواست پدر بگوید او افتاده

اوقات سوخته

از شدّت تب تمام اوقاتش سوخت
تنها نه خودش خاک خراباتش سوخت
خورشید درون طشت در دستش بود
دریای دل رقیّه در آتش سوخت

کاظم بهمنی

ادامه مطلب...

[ شنبه 91/8/27 ] [ 10:23 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

رقیه سادات

در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در ناقه دگر جلوه ی میقات نبود
می گشت تمام کاروان را عمّه
می گشت ولی رقیّه سادات نبود

رقیه کو؟

در قافله ی به جستجو افتاده
این ولوله که «رقیّه کو؟» افتاده
اشک از سر نیزه ای پیاپی می ریخت
می خواست پدر بگوید او افتاده

اوقات سوخته

از شدّت تب تمام اوقاتش سوخت
تنها نه خودش خاک خراباتش سوخت
خورشید درون طشت در دستش بود
دریای دل رقیّه در آتش سوخت

کاظم بهمنی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:54 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

یا هنوز هم...

زرد و کبود و سرخ شد امّا هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم

تا تاول دوباره ای از راه می رسد
با گریه آه می کشد آن را هنوز هم

آهسته بغض می کند و خیس می شود...
... زخم کبود گونه اش: «آیا هنوز هم

مهمان چوبدستی شهر جسارتی
من مانده ام به حسرت لبها هنوز هم»

من درد های روسری ام را نگفته ام
با چشمهای غیرت سقّا هنوز هم

از صحبت کنیزی مان گریه می کنم
می لرزم از خجالتش حتّی هنوز هم

مُحرم شدم، طواف کنم، بوسه ها زنم
آنجا که هست کعبه ی دلها هنوز هم

***
دلتنگ بود و رفت و نگفتید خوب شد
گوش بدون زینت او یا هنوزم هم...؟!

علیرضا لک


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:45 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

خبر دارم

مخواه دخترکت از تو بی خبر باشد
بدون من به سفر می روی پدر، باشد!

میان راه دلت تنگ شد خبر دارم
که آمدی تو به دنبال همسفر، باشد

قبول! بازی گنجشک پر که یادت هست
به شرط آنکه به جایش رقیّه پر باشد

تنور خانه گمانم هنوز روشن بود
وگرنه موی تو باید بلند تر باشد

عمو که رفت پدر لااقل نمی رفتی
برای عمّه ی تنهام یک نفر باشد

مرا زدند ولی عمّه بازویش زخم است
برای من دلت آمد که او سپر باشد

کلاغ ها همه رفتند خانه پس حالا
رسیده نوبتش این قصّه هم به سر باشد

حسین رستمی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:44 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]

سبک تر

اگرچه زخمی ام امّا کبوترم بابا
در آسمان نگاه تو می پرم بابا

چقدر ناز مرا می کشیدی و حالا
تو ناز می کنی و منکه می خرم بابا

زبان گشا و بگو آنچه را که می پرسم
بگو عزیز دلم از برادرم بابا

بگو که حلق علی را چگونه پاشیدند
بگو برای من از او که خواهرم بابا

فدایت ای سر خونین دو چشم را وا کن
ببین زمانه چه آورده بر سرم بابا

ببین هجوم خزان را به گلشن رویم
گلم ولی به خدا زرد و پرپرم بابا

اگرچه لاغرم امّا عجیب خوشحالم
برای پر زدن امشب سبک ترم بابا

بیا ز خاک خرابه به آسمان بپریم
آگرچه زخمی ام امّا کبوترم بابا

سید محمد جوادی


[ یکشنبه 91/8/14 ] [ 8:44 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 94
بازدید دیروز: 157
کل بازدیدها: 1176716