سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

عطر تبسّم

ای قامتت هبوط بهشت پدر، علی
وی روح و جان من، قدمی پیش تر، علی

ای روی و خوی و صوت تو آئینه ی رسول
با خنده می روی به کدامین سفر، علی

نازل کدام آیه شد ای مصطفای من
آهنگ جبرئیل لبت خوش خبر، علی

عطر تبسّم تو کند زنده، وحی را
قالو بلی شنیده پدر از پسر، علی

رِندانه می روی به تمنّای فتلگاه
هل من مبارزت ز عطش بیشتر، علی

آه ای جوان خوش بر و رویم سخن بگو
دیگر مکن ز غصّه مرا خون جگر، علی

محراب کوفه آمده تا کربلا مگر
که فرق گیسویت شده تا عمق سر، علی

در اشهدت ضمیر«محمد» حضوری است
خود را مگر در آینه کردی نظر، علی

منعم مکن که «یا ولدی» مرهم من است
من داغدیده ام که شدم نوحه گر، علی

از من نیایش پدرانه ولی ز تو ...
دستی بکش به گوشه ی چشمان تر، علی

جمعی به انتظار قدوم تو مضطرب
قومی نگر به هلهله، بی درد سر، علی

با پیکرت چگونه به سوی حرم روم
بابا ز نعش توست زمینگیرتر، علی

تا عمّه ات نیامده برخیز ای جوان
نعش مرا به دست جوانان ببر، علی

حاج محمود ژولیده

**********

تصویر پیغمبری

من ناز را در چشم شهلایت کشیدم
پس عالمی را مست و شیدایت کشیدم

عیسی بن مرین را کنار جا نمازت
مات نفسهای مسیحایت کشیدم

جبریل حتّی در هوایت بی مجال است
بالاتر از هفت آسمانهایت کشیدم

تصویر سبز و کامل پیغمبری را
وقتی که می کردم تماشایت کشیدم

از چه تمام نیزه ها بر تو حریصند
از اینکه من خوش قدّ و بالایت کشیدم؟!

آخر تو را بد جور، چشمانم نظر زد
شرمنده ام از اینکه زیبایت کشیدم

وقتی تو را شمشیرها دنبال کردند
بغضم شکست و ارباً اربایت کشیدم

تا اینکه خون حنجرت مخفی نماند
رنگ حنائی روی لبهایت کشیدم

غمگین ترین تصویر ظهر کربلا را
با اشکهای چشم بابایت کشیدم

بعد از تو یعنی داد، یعنی داد و بیداد
بعد از تو یعنی خاک عالم بر سرم باد

علی اکبر لطیفیان


**********

خورشید داغ

من غصّه می خورم، پسرم چشم می خورد
با او نبیّ و فاطمه هم چشم می خورد

هر جا مکن گسیل ز حُسنت ملاحتی
آهو اگر رود ز حرم چشم می خورد

شد آب چشم اهل حرم در نظاره ات
خورشید داغ، چند رقم چشم می خورد

ایمن مباش از زره چشم تنگ خویش
این تن زنی چو چشم به هم چشم می خورد

تیغی دهان گشوده به بالای معنی ات
ابروی تو غلط نکنم چشم می خورد

محمد سهرابی

**********

عطر

رفتی و لرزه به جان پدرت افتاده
از نفس خواهر من پشت سرت افتاده

همه ی دشت پر از عطر پیمبر شده است
هر طرف تکّه ای از بال و پرت افتاده

این فَزَع کردن من دست خودم نیست علی
چشمم آخر به تن مختصرت افتاده

یک نفر بیش نبودی که به میدان رفتی
این همه نیزه چرا دور و برت افتاده

نفسی تازه کن و باز دلم را خوش کن
روی جسمت پدر محتضرت افتاده

کوچه ای باز نمودند که راحت بزنند
بین لشگر علم و هم سپرت افتاده

قدری آهسته بگوئید به امّ لیلا
خنجر و تیغ به جان پسرت افتاده

احسان محسنی فر

**********

عبای باور

با هر خداحافظ که در دور و برش ریخت
بال و پر پروانه با خاکسترش ریخت

کوثرترین مردی که در دست خداوند
پیغمبری را در نگاه محشری ریخت

در پیش روی حسرت چشمان بابا
می رفت و صدها آرزو پشت سرش ریخت

هرجا که بوده کربلا یا که مدینه
با زخم اوّل زود قلب مادرش ریخت

او اوّلین رزمنده بوده پس بدیهی است
یک لشگر تازه نفس دور و برش ریخت

در تار و پود حلقه های رخت رزمش
قطعه به قطعه، قطعه های پیکرش ریخت

آنقدر پاشیده شده گلبرگهایش
حتّی زره طاقت نیاورد، آخرش ریخت

آخر نشد بابا بگوید، بی صدا رفت
با آنکه هرچه داشت را در حنجرش ریخت

ناباورانه برگ برگ آرزو را
با گریه بابا، در عبای باورش ریخت

علیرضا لک

**********

بنا نیست

انگار بنا نیست سری داشته باشی
سر داشته باشی – جگری داشته باشی

انگار بنا نیست که از میوه ی باغت
اندازه ی کافی ثمری داشته باشی

انگار بنا نیست که ای پیر محاسن
این آخر عمری پسری داشته باشی

ای باد به زلف علی اکبر لیلا
مدیون حسینی نظری داشته باشی

***
می میرم اگر بیش از این ناز بریزی
بگذار که چندی پدری داشته باشی

تو از همه ی آینه ها پیش ترینی
تکثیر شدی بیشتری داشته باشی

رفتی و نگفتی پدرت چشم به راه است
از من تو نباید خبری داشته باشی؟

بی یار اگر آمده ام پیش تو گفتم
شاید بدن مختصری داشته باشی

چه خوب به هم نیزه تو را دوخت و نگذاشت
تا پیکر پاشیده تری داشته باشی

***
با نیم عبا بردن این جسم بعید است
باید که عبای دگری داشته باشی

علی اکبر لطیفیان

**********

خون پدر

می روی می بری از سینه ی دل خون پدر
زخمی سوخته ات را کمی آهسته ببر

شانه ی صبر دلم پشت سرت می لرزد
چه کنم، پیر شدم، چاره ندارم دیگر

به پدر حق بده که اینهمه بی تاب شده
بخدا دیدن این منظره سخت است پسر

که ببینم نفست بین گلو ذبح شده
یا که افتاده گلویت سر راه خنجر

ناخود آگاه تمام بدنم تیر کشید
به گمانم باید دست بگیرم به کمر

اگر از داغ غمت دق نکنم می میرم
پای پهلوی تو با هلهله ی این لشگر

عمّه ات را پسرم گرم در آغوش بگیر
شاید آرام شود در بغل پیغمبر

وقت آن است که از خال لبت دل بِکَنم
بعد از امروز دگر داغ تو دارم به جگر

راستی دفعه ی آخر چه اذانی گفتی
با همان لحن بگو باز انابن الحیدر

مصطفی متولی

**********

نظر بردار

پدر بیا و ز مقتل تن پسر بردار
پسر نه، از دل دریای خون جگر بردار

قسم به جان رقیه حسین می میری
از این شکسته ی پهلو کمی نظر بردار

نشانه رفت دلت را هزار خنده ی تیر
ز اشک ای پدر خم شده سپر بردار

برای آنکه نیفتد به زیر پای کسی
بیا و جان خودت را ز رهگذر بردار

کسی ز خیمه رسیده که سخت بی تاب است
برای خاطر خواهر ز خاک سر بردار

سید محمد جوادی

**********

وقت آن نیست

پسرم رفتی و از غم بشکستی کمرم
از فراق رخ ماه تو شده خون جگرم

همچو پروانه ی پر سوخته در آتش غم
شعله ور گشته پس از تو به خدا بال و پرم

تو جوان بودی و گلچین بلا چید تو را
زین مصیبت به کجا شِکوه ی خود را ببرم

از چه اینگونه خموشی ز سخن ای گل من
گو کلامی، من ماتم زده آخر پدرم

تا نرفته ز بدن روح من آزرده
پرده بردار ز چهره منما جان بسرم

وقت آن نیست که پرپر شوی و جان بدهی
آرزویت به دلم مانده مرو از نظرم

حاج حبیب الله موحد

**********

آسمان بارانی

باغ امید من از داغ تو شد زرد علی
زیر بار غم تو شانه کم آورد علی

پیش پای تو دل پیر پدر افتاده
تا نمرده است بیا لحظه ای برگرد علی

خیمه ها پشت سرت سینه زنان می آیند
دستشان را مکن از دامن خود طرد علی

زیر دست عطش تو جگرم رفت ز دست
سینه ام سوخته از شعله ی این درد علی

آسمان من و لیلا همه شب بارانیست
خانه ی چشم دوتامان شده دلسرد علی

کاش حق داغ عزیزش به دلش بگذارد
هر که اینگونه بلا بر سرت آورد علی

تیغها کوچه برای بدنت وا کردند
برده پهلوی تو را نیزه ی ولگرد علی

تکّه تکّه شده تصویر تو در آینه ام
نور چشمان مرا داغ تو کم کرد علی

تا که بر داد دلم معجر زینب برسد
شد عبایی سپر غیرت این مرد علی

روح الله عیوضی

**********

نمی شود

خواهم که بوسه ات زنم امّا نمی شود
جایی برای بوسه که پیدا نمی شود

لب را به هم بزن نفسی زن که هیچ چیز
شیرین تر از شنیدن بابا نمی شود

این پیر مرد بی تو زمینگیر می شود
بی شانه ی تو مانده اگر پا نمی شود

هر عضو را که دیده ام از هم گشوده است
جز چشم تو که بر رخ من وا نمی شود

خشکم زده کنار تو و خنده هایشان
خواهم بلند گردم از اینجا نمی شود

ای پاره پاره تن ز دل پاره پاره ام
گفتم بغل کنم بدنت را نمی شود

باید کفن به وسعت یک دشت آورم
در یک کفن که پیکر تو جا نمی شود

حجله گرفته پای تنت مادرم ببین
اشکم حریف گریه ی زهرا نمی شود

حسن لطفی

**********

حریف

نگاه مختصری کن به چشمهای ترم
که جان سالم از این مهلکه بدر ببرم

لبی تکان بده پلکی به هم بزن بابا
نفس بکش علی اکبر نفس بکش پسرم

نفس بکش پسرم تا که من فَزَع نکنم
و پیش خنده ی این قوم نشکند کمرم

دل من از پس این داغ بر نمی آید
حریف اینهمه آتش نمی شود جگرم

خودت بگو بدنت را چگونه جمع کنم
پر از علی شده خاک تمام دور و برم

کنار جسم تو باید به داد من برسند
تو این همه شده ای من هنوز یک نفرم

مصطفی متولی

**********

گلاب سرخ

آن قدر لحظه لحظه شبیه محمّدی
بین تمام اهل مدینه زبانزدی

ای مطلقاً یقین! که دمی چشم روزگار
در حالتی ندیده تو را که مردّدی

دنیا به گرد پای تو حتّی نمی رسد
امّا تو سالهاست که آنسوی مقصدی

برگشته ای که باز تماشا کنم تو را
باور نمی کنم که پی آب آمدی

دارد گلاب سرخ از اعضات می چکد
نفرین به داس ها، گل بستان احمدی!

در این زمین گرم در این آفتاب داغ
با داغ ناگزیر خودت آتشم زدی

فکر دلم نباش به پرواز فکر کن
شک نیست ای بریده بریده! که ممتدی

علی اصغر ذاکری

**********

دلخوشی

پیش از دمی که چهره به خاک آشنا کنی
برخیز تا که آرزویم را روا کنی

مُردم به روی جسم تو برخیز تا مرا
با رشته رشته های تنت بوریا کنی

می بوسم از لب و دهن و زخمهای تو
شاید برای دلخوشیم چشم وا کنی

یا پا به خاک می کشی یا چنگ می زنی
جان می کنی که قبر مرا دست و چا کنی؟

هر تیغ از وجود تو سهمی ربود و رفت
چیزی نمانده از تو که رویی به ما کنی

خونت هنوز می چکد از نیزه هایشان
تسبیح پاره ای که به صد رشته جا کنی

پهلو شکسته آمده پهلو دریده ام
برخیز تا که روضه ی مادر به پا کنی

حسن لطفی

**********

باران بوسه

مُردم ز بسکه بر بدنت بوسه می زنم
بر کام خشک خنده زنت بوسه می زنم

بر زلف خون پر شکنت شانه می کشم
بر زخمهای دل شکنت بوسه می زنم

بوی تو می دهند دم دشنه ها ببین
بر زیزه های زخم زنت بوسه می زنم

شاید لبی گشوده و بابا بخوانیَم
قامت خمیده بر دهنت بوسه می زنم

هر سو دویده و تن تو جمع می کنم
بر تکّه تکّه های تنت بوسه می زنم

آرام تا به روی عبا می گذارمت
همراه عمّه بر کفنت بوسه می زنم

ای خاک بر سرم که تو در خاک خفته ای
مُردم ز بسکه بر بدنت بوسه می زنم

حسن لطفی

**********

علی اکبر ها

ای تجلّی صفات همه ی برتر ها
چقدر سخت بود رفتن پیغمبر ها

قد من خم شده تا خوش قد و بالا شده ای
چون که مهر پدران نیست کم از مادر ها

پسرم! می روی امّا پدری هم داری
نظری گاه بیندار به پشت سر ها

سر راهت پسرم تا در آن خیمه برو
شاید آرام بگیرند کمی خواهر ها

بهتر این است که بالای سر اسماعیل
همه باشند و نباشند فقط  هاجر ها

مادرت نیست اگر، مادر سقّا هم نیست
عمّه ات هست به جای همه ی مادر ها

حال که آب ندارند برای لب تو
بهتر این است که غارت شود انگشتر ها

"زودتر از همه آماده شدی، یعنی که
"آنچنان خسته نگشته است تن لشگرها

آنچنان کهنه نگشته است سم مرکبها
آنچنان کند نگشته است لب خنجر ها

چه کنم با تو و این ریخت و پاشی که شده
چه کنم با تو و با بردن این پیکر ها

آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده
علی اکبر من شد علی اکبر ها

گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم
بر زمین باز بماند طرف دیگر ها

با عبای نبوی کار کمی راحت شد
ور نه سخت است تکان دادن پیغمبر ها

علی اکبر لطیفیان

**********

شق القمر

تنها نه از غمت جگرم شعله ور شده
داغی به دل زدی که سرشکم شرر شده

دارد به عرش می رسد اشراق سینه ات
آه ای نبی، زمان عروجت مگر شده؟

وضع شکاف زخم سرت هیچ خوب نیست
زیر کلاه خوود تو شقّ القمر شده

داری مرا کنار خوت می کُشی پسر
حرفی بزن، ببین پدرت محتضر شده

برخیز و اشک چشم مرا روبرو نکن
با نیشخند حرمله ی دربدر شده

اینها برای هرچه علی نقشه داشتند
نامت اسیر بغض هزاران نفر شده

گویا برای نیزه به پهلوی تو زدن
هرکس که داشت کینه ی زهرا خبر شده

تنها تو را نمی شود از خاک جمع کرد
از سنگ ریزه ها بدنت ریز تر شده

وقتی که در عبا بدنت چیده شد علی
معلوم شد چقدر تنت مختصر شده

مصطفی متولی

**********

قطعات جگر

در خداحافظی اش سیل حرم را می برد
راه می رفت و همه چشم ترم را می برد

نفسش ارثیه ی فاطمه! امّا چه کنم
دست غم نور چراغ سحرم را می برد

سنگها در تپش آمدنش بی صبرند
زیر باران همه ی بال و پرم را می برد

یک عمود آمد و با تاب و تب بی رحمش
ماه پیشانی آن تاج سرم را می برد

سر آن نیزه که از پهلوی بیرون زد
تا دل کینه ی لشگر پسرم را می برد

تا که افتاد زمین، جرأت هر شمشیری
قطعه ای از قطعات جگرم را می برد

***
چیده ام روی عبا هستی خود را، دنیا!
باد می آمد و عطر ثمرم را می برد

علیرضا لک

**********

خون گریه

به حرم تا که تو را از سفرت آورند
پدر پیر تو را پشت سرت آوردند

چقدر در سر راهم پر خونین دیدم
چه بلایی به سر بال و پرت آوردند

چنگ ها جوشن و خود و سپرت را بردند
در عوض هرچه که می شد به سرت آوردند

نیزه هایی که هنوز از نوکشان می ریزد
لخته خون های گلویت خبرت آوردند

پشت تو تا به حرم پیش رخ نامحرم
شانه های خم زینب پدرت آوردند

تا در آغوش کشم جسم تو را بار دگر
تکه تکه تنی از دور و برت آوردند

آخرین عضو تو وقتی به حرم آید شکر
مادرت نیست بگویم پسرت آوردند

حسن لطفی

**********

منطق

از نسل حیدری و دلاورتر از تو نیست
یعنی پس از علی، علی اکبر تر از تو نیست

منطق قبول داشت که با خُلق و خوی تو
شخصی میان خلق پیمبر تر از تو نیست

آنان که در شجاعت تو شک نموده اند
خیبر بیاورند، که حیدر تر از تو نیست

آخر خلیفه خسته شد و اعتراف کرد
از مردمان شهر کسی برتر از تو نیست

ساقی کنار حوض نشسته است منتظر
حالا برو بهشت که کوثر تر از تو نیست

هرکس که بویی از تن تو برده گفته است
در دشت کربلا گل پرپر تر از تو نیست

مجید تال


[ پنج شنبه 91/9/2 ] [ 11:34 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 112
کل بازدیدها: 1174929