سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

از تماس تازیانه هر تنی آزرده بود

صحنه را عباس اگر می دید بی‌شک مُرده بود

 

تا غروب روز عاشورا خدا خود شاهد است

عمه‌ی سادات را کوچک کسی نشمرده بود

 

از همان ساعت که سقا رفت سوی علقمه

حال زینب مثل زن‌های «برادر‌مرده» بود

 

خواست در آغوش خود گیرد حسینش را نشد

بسکه تیر و نیزه بر نعش برادر خورده بود

 

فکر می‌کردند نفرین کرده در حالی که او

دست هایش را برای شکر بالا برده بود

 کاظم بهمنی

********

 خدا صدای خودش را شنید از دهنت

دوید داخل گودال و دید در دهنت...

 

تلفّظ لغت «یا غیاث» مشکل بود

به گریه نیزه‌ای بیرون کشید از دهنت

 

به سمت پهلوی‌تان راه تیغ‌ها کج شد

همین‌که نام مدینه پرید از دهنت

 

تو تشنه و جگر نیزه ها خنک می‌شد!

نسیم با غفدک می‌وزید از دهنت

 

خدا برای بهشت خودش، شقایق را

غروب روز دهم آفرید از دهنت

وحید قاسمی

********

تشنه بود و از جگر فریاد داشت

شکوه‌ها از امّت بیداد داشت

 

پیکرش در تیرها گم گشته بود

در دل شمشیرها گم گشته بود

 

مثل یک گل در هجوم خار بود

دیدن رخسار او دشوار بود

 

خون او می‌ریخت بر دامان خاک

شد دل مقتل ز غصّه چاک چاک

 

چشم او گه باز گاهی بسته بود

هم سر و هم پهلویش بشکسته بود

 

لعل او خشک و زبان خشکیده‌تر

هرچه اینجا خشک؛ جایش دیده‌تر

 

تاب دیگر در تن مولا نبود

دست او نه دست، پایش پا نبود

 

تیغ‌ها بر پیکر او در فرود

نیزه‌ها بر پهلوی او در سجود

 

سنگ‌ها آواره‌ی پیشانی‌اش

بوسه‌زن بر دیده‌ی بارانی‌اش

 

سر به خون بنهاد و دیگر بر نداشت

همدمی غیر از دو چشم تر نداشت

 

لحظه‌ای بعد آسمان دلگیر شد

هرچه گل از داغ این گل پیر شد

 

برگ گل از شاخه‌ی خود شد جدا

خون گل پاشید بر خاک بلا

 

آسمان لرزید مقتل داد زد

دست بر پهلو کسی فریاد زد

 

رنگ از رخسار پیغمبر پرید

هم ملک نالید هم حیدر خمید

 

شد سرش راهی سوی شام بلا

پیکرش افتاد زیر دست و پا

 

ماند وقتی بی سر و بی‌پیرهن

زیر سمّ اسب شد آخر کفن

سید محمد جوادی

********

افتاده‌ای روی زمین و سر نداری

در این بیابان یک نفر یاور نداری

 

از بس جراحت بر تنت جاخوش نموده

یک جای سالم در همه پیکر نداری

 

بگذار تا که جان دهم پیش تن تو

اصلاً تصوّر کن دگر خواهر نداری

 

در خیمه‌ها هر کودکی چشم‌انتظار است

خیز و بگو عباس آب‌آور نداری

 

با من بگو پیراهن و عمّامه‌ات کو؟

بگذر از این انگشت و انگشتر نداری!

حسن بیاتی

********

در غریبی تا به خاک و خون سر خود را گذاشت

رو به سمت آسمان پا بر سر دنیا گذاشت

 

دست مردی آب بر حلقوم خشک او نریخت

نیزه‌ی نامرد روی حنجر او پا گذاشت

 

گفت می خواهم بگیرم دست تو؛ او در عوض

چکمه بر پا، پا به روی سینه‌ی آقا گذاشت

 

هر نفس از سینه‌ی مجروح او خون می‌چکید

خون او یک دشت لاله در دل صحرا گذاشت

 

کو رقیّه تا ببیند قاتلی از جنس سنگ

تیغ را بر حلق خشک و زخمی بابا گذاشت

 

در شب سرد غریبی در تنور داغ درد

خسته بود و سر به روی دامن زهرا گذاشت

سید محمد جوادی

********

در هجوم نیزه‌هامردی به خود پیچیده‌ است

آنکه حتّی آسمان مانند او کم دیده است

 

ناله‌اش در حنجر خشکیده‌اش خشکیده و

اشک روی گونه‌های خاکی‌اش غلطیده است

 

سر برهنه گیسوان خاکی‌اش در دست باد

وای من عمامه‌اش را یک نفر دزدیده است

 

یک نفر دارد صدایش می‌زند «مادر...حسین»

قلب سنگ قاتلش با این صدا لرزیده است

 

اشک‌های چشم خواهر داده او را شستشو

یک کفن از جنس سمّ اسب‌ها پوشیده است

 

چند روز بعد مردی آمده از آسمان

پیکرش را در میان بوریایی چیده است

سید محمد جوادی


[ دوشنبه 93/8/12 ] [ 1:16 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 166
بازدید دیروز: 112
کل بازدیدها: 1175047