سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

تا نیزه‌ای غریب عنان مرا گرفت

پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت


می‌رفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!

سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت


گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است

بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت


من سینه ام دُکان محبّت‌فروشی است

آهن‌فروش از چه دُکان مرا گرفت


دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت

سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت


از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید

هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت


لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی

مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟


چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است

این نیش‌های نیزه توان مرا گرفت


پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من

ریگ روان، همه جریان مرا گرفت

محمد سهرابی


[ پنج شنبه 93/8/8 ] [ 10:51 صبح ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 107
کل بازدیدها: 1174509