سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امامِ رئوف

یکی دو تا

بابا سرم - تنم - جگرم - پهلویم - پرم
یکی دو تا که نیست کبودیِ پیکرم

بیش از همین مخواه وگرنه به جان تو
باید همین کنار تو تا صبح بشمرم

از تو چه مانده است؟ بگویم «که ای پدر»
از من چه مانده است؟ بگویی «که دخترم»

اندازه ی لب تو لبم شد ترک ترک
اندازه ی سر تو گرفتار شد سرم

از تو نمانده است به جز عکس مبهمت
از من نمانده است به جز عکس مادرم

از تو سؤال می کنم انگشترت کجاست؟
که تو سؤال می کنی از حال معجرم؟!

دیدم خودم چگونه سرت را به طشت زد
حق می دهی بمیرم و طاقت نیاورم

مرد کنیز زاده ای از ما کنیز خواست
بیچاره خواهر تو و بیچاره خواهرم

مرهم به درد این همه زخمی نمی خورد
بابا سرم - تنم - جگرم - پهلویم - پرم

علی اکبر لطیفیان

********
پدر دارم

عمه جان این سر منوّر را
کمکم می کنی که بردارم
شامیان ای حرامیان دیدید
راست گفتم که من پدر دارم

ای پدر جان عجب دلی دارم
ای پدر جان عجب سری داری
گیسویم را به پات می ریزم
تا ببینی چه دختری داری

ای که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگی دارد
گر به پای تو بر نمی خیزم
چند جایم شکستگی دارد

آیه های نجیب و کوتاهم
شبی از ناقه ام تنزّل کرد
غنچه هایی شبیه آلاله
روی چینهای دامنم گل کرد

دستی از پشت خیمه ها آمد
لاجرم راه چاره ام گم شد
در هیاهوی غارت خیمه
ناگهان گوشواره ام گم شد

هر بلایی که بود یا می شد
به سر زینب تو آوردند
قاری من چرا نمی خوانی؟
چه به روز لب تو آوردند

چشمهای ستاره بارانم
مثل ابر بهار می بارد
من مهیّای رفتنم اما
خواهرت را خدا نگه دارد

علی اکبر لطیفیان

********
هفتاد و چندمین

کوچکترین ستاره ی دریا کمی بخواب
آتش گرفت دامن صحرا کمی بخواب

دیگر بس است بر سر نی هرچه دیده ای
لختی ببند چشم تماشا کمی بخواب

بر نی سه ساله بغض تو را جار می زنند
ای راز و رمز سوره ی طاها کمی بخواب

تو کودکانه حسّ مرا داغ می زنی
آتش مزن به سینه ی گلها کمی بخواب

بی تازیانه زخم مرا تازه می کنی
آه ای بلور گریه ی زهرا کمی بخواب

جایی برای داغ تو پیدا نمی کنم
هفتاد و چندُمین غم بابا کمی بخواب

دیگر بس است بغض و بهانه، پدر رسید
لا لای و لا لا لالا لالا کمی بخواب

ایوب پرند آور

********
لالا

غیر اِحیا نمی کنم امشب
جز خدایا نمی کنم امشب

قُرب دختر به بوسه ی پدر است
جز تمنّا نمی کنم امشب

باید امشب کنار من باشی
بی تو فردا نمی کنم امشب

چند بوسه به من بدهکاری
صبر از آنها نمی کنم امشب

نوبتی هم بُود زمان من است
پس تماشا نمی کنم امشب

ناز طفل مریض بیشتر است
بی تو لالا نمی کنم امشب

خواب، بی بوسه ی پدر تا کی؟
دور از آن کام، در به در تا کی؟


الله الله عجب سحر دارم
سحری در بر پدر دارم

آنچه دیشب به طشت زر دیدم
حالیا در طَبق به بر دارم

دست افکنده ام به گردن او
عمه جان عمه جان پدر دارم

لیک چشمی نمانده بنگرمش
لیک دستی نمانده بردارم

آمده همرهش مرا ببرد
من از این ماجرا خبر دارم

تو مپندار ای پدر که کنون
سُرمه بر دیدگان تر دارم

لخته ی خون گرفته چشم مرا
لخته خونی که از سفر دارم

گِرِه در موی من چو ابروی توست
تو ز سنگ و من از شرر دارم

شمع هرجا که انجمن دارد
پر پروانه سوختن دارد


محمد سهرابی


********
زهراترین

بابا ببین حالا شدم من دختری که ...
مویش سپید است و ندارد معجری که ...

از عمه زینب موی خود مخفی نماید
اما تو هم امشب رسیدی با سری که ...

مثل دل خونی من آتش گرفته ست
با ابروی زخمی و با چشم تری که ...

در پشت ابر گریه ناپیداست یعنی
بابا تو هم چون عمه بر این باوری که...

در بین زهراهای تو زهراترینم
با صورت زخمی و دست لاغری که ...

از زهر چشم تازیانه سر به زیر است
سر بسته می گویم شدم نیلوفری که ...

باید نگویی گوشواره کو عزیزم
تا که نپرسم من هم از انگشتری که ...

سید محمد جوادی

********
مدتی

به امیدی که بیایی سحری در بر من
خاک ویرانه شده سُرمه ی چشم تر من

مدتی می شود از حال لبت بی خبرم
چند وقتی است صدایم نزدی، دختر من

من همان لاله ی افروخته ی خونجگرم
که همین لخته فقط مانده به خاکستر من

شبِ این شام چه سرمای عجیبی دارد
تب این سوز کجا و بدن لاغر من؟

دارم از درد مُچِ پا به خود می پیچم
ظاهراً خُرد شده ساقه ی نیلوفر من

چادرم پاره شد از بسکه کشیدند مرا
لحظه ای وا نشد اما گِره از معجر من

گیسویم دست نخورده ست، خیالت راحت
معجر سوخته چسبیده به زخم سر من

کاشکی زود بیایی و به دادم برسی
تا که در سینه نماند نفس آخر من

مصطفی متولی

********
بوی پیراهن

از زندگی دوری ولی شیون نداری
خون گریه لازم نیست، نالیدن نداری

خیلی دل من تنگ آغوش تو گشته
افسوس ممکن نیست، دیگر تن نداری

با بوی آن شاید کمی جان می گرفتم
بابا! چرا پس جسم و پیراهن نداری

بابا چه کرده با لب و دندانت آن چوب؟
قاری قرآن! قوّت خواندن نداری

یک جای سالم در تمام صورتت نیست
دنیای زخمی، جای بوسیدن نداری

اما بدان که صورتم مثل تو زخم است
فرق زیادی ای پدر! با من نداری

یک دست سنگین رو کبودم کرده، دیگر
یک دخترک با صورت روشن نداری

من چاره ای جز آمدن با تو ندارم
پیداست اینجا نیّت ماندن نداری

علی اصغر ذاکری

********
... نه

قلبم شکست اما، اندازه ی سرت نه
آشفته دیده بودم مانند پیکرت نه

تا شام غصّه خوردم با تو ولی نگفتم
ای کاش ساقی ات بود اینجا و خواهرت نه

پای تو ایستادم وقتی همه نشستند
پایت همه نشستند سرو تناورت نه

یک کربلا برایت تا کوفه گریه کردم
در اشک دیده بودم در خون شناورت نه

از ابرها گذشتیم با کاروان گریه
چشم همه سبک شد چشمان دخترت نه

در خواب پر گرفتم ای ماهِ مِه گرفته
تا عرش دیده بودم بالای منبرت نه

بین صفای آهت تا مروه ی نگاهت
عالم دویده اما همپای هاجرت نه

محمد بختیاری


[ جمعه 92/9/15 ] [ 10:37 عصر ] [ کبوترِ حرم ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 1175362